یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

این مردم صاحبان انقلابند؟

دوشنبه/ ۴ اسفند ۱۳۹۳

ایستگاه مترو دانشگاه امام علی

در مترو باز میشود و مامور مترو و نیروی انتظامی داخل واگن بانوان می آیند و یکی از فروشنده های مسن را همراه با جنس هایش، کشان کشان و با زور بیرون میبرند.

صدای اعتراض مسافران  ـ مسافرانی که معمولا در مواقع دیگر از فروشنده ها شاکی هستند ـ در حمایت از فروشنده، بلند میشود. تا خود ایستگاه صادقیه، بحث های مفصلی درمیگیرد که مثل همیشه ترجیح میدهم شنونده باشم.

یکی از فروشنده هایی که به قول خودش قسر در رفته، با صدای بلند میگوید: " خودشون انقدر خوردن که دیگه نمیتونن نفس بکشن، اونوخ میان سراغ ما." یکی از مسافران هم در تاکید میگوید: " اینا شکماشون از حروم پر شده، فقط زورشون به مردم بدبخت میرسه." صداهای درهم دیگری هم می آید : " مملکتیه که آخوندا برامون درست کردن. این وضعیت دیگه درست نمیشه." " جلوی اونا که اختلاس میکنن رو نمیگیرن، چون از خودشونن. اما مردمو بدبخت کرد." "فقط بلدن به حجاب زنا گیر بدن.هیچ جای مملکت وضعش درست نیست." فروشنده که انگار فرصت را مناسب دیده باشد، با همان صدای بلند ، صحبتش را با تعریف وضعیت زندگی اش، از سر میگیرد: "منِِ سرپرست خانوار  که دو تا بچه دانشجو دارم، از کجا بیارم زندگیمو بچرخونم؟" مامانم منو جوری تربیت نکرده که برم سر خیابون گدایی کنم.جنسامو هم بگیرن، دوباره میرم از این دستبندا درست میکنم و میارم میفروشم...چهار سال پول مفت ریختم تو شکم این دولت، پسرم رفت دانشگاه آزاد درس خوند. حالا درش تموم شده، کو کار؟ رفته بازاریاب شده. خب اینو که با دیپلم هم میتونست بشه. این چه مملکتیه که لیسانسه هاش باید بیکار باشن؟هرجا میره برای کار، میگن باید سابقه کار داشته باشی. اینا عقلشون نمیرسه دانشجویی که تازه درسش تموم شده از کجا سابقه بیاره؟ بهش گفتم نمیخواد درس بخونی، گفت چرا دوستام برن دانشگاه و من نرم؟".... ایستگاه صادقیه رسیده ایم و حرفهای خانوم فروشنده، نیمه تمام می ماند...

 

حدّ عدالتخواهی کجاست؟

عدالت چیز خوبی است، اما تا جایی که برای ما نباشد؟ تا جایی که مانع کار خلاف قانون فروشندگی نشود؟

آن منطقی که  میگوید: " عدالت باید برای آن بالانشین ها و آخوندهای صاحب مملکت اجرا شود و چون خود آنها مجری عدالتند و از اجرای آن سر باز میزنند، پس برای بقیه هم نباید اجرا شود" منطق بسیار لنگ و بی منطقی است.

 

فروشنده، از دل جامعه حرف میزند. جامعه ای که [بی تفاوت به بازی های سیاسی و آنچه در آن بالاها میگذرد که رییس جمهورش میگوید اگر پیام  24 خرداد را دریافت نکرده اید، ارض الله واسعه]، مقصر اصلی اقتصاد و بیکاری را، دولت،مردان میداند. جامعه ای که توقع دارند فرزندشان پس از دریافت مدرک لیسانس،بطور قطع وارد یک کار آبرومند و پربازده شود، چون به آنها قول داده اند که ما آینده ای بهتر برای فرزندان شما در نظر گرفته ایم  و  اگرچه میداند که با وضعیت کنونی، شغل بهتری در انتظار فرزند لیسانسه شان نخواهد بود، توانایی ایستادگی در مقابل خواسته آنها را هم ندارند.جامعه ای که با مفهوم ملموسی به نام آبرو و عزت نفس خوب آشنایند و گدایی را در شان خود نمیداند و حاضراست که فقط در قبال کار و زحمت، مزد دریافت کند، ولو آن کار سخت و یا نامرتبط به  تحصیل و علاقه شان باشد. جامعه ای که مشکل اصلی مملکت را در فساد بالا دستی ها و ایضا راه چاره را هم در گرو عملکرد آنها میداند.جامعه ای که مساله شغل، اقتصاد و تربیت ، اولویت آنهاست.

مردم فهیمی داریم.... مردمی که خودشان حاضر نیستند برای اجرای عدالتی که تا این اندازه مشتاق بدانند، قدمی بردارند و بپذیرند که اساسا نباید بین مسوول و فروشنده مترو تفاوتی قائل شد و به اجرای قانون،[ولو ظالمانه بنظر برسد] برای هردو تن داد.

 

چند ساعت بعد در ترافیک سنگین نیایش، شاهد پیرمرد آفتاب سوخته ای هستم که با چهره ای غمگین صورتک آدمی شاد میفروشد و دستهایش از فرط سرما یخ زده اند و جوان رشیدی که گل به دست بین ماشین ها میچرخد. اولی احتمالا دوست میداشت در خانه اش باشد و با مختصر حقوق بازنشستگی این روزهای سرد و سخت را بگذراند و دومی هم حتما کاری با درآمد ثابت و حداقل پرستیژ اجتماعی بهتر را ترجیح میداد. اما هردو سر چهارراه ایستاده اند و غم خودشان را لابلای دود ماشین ها فراموش میکنند و به خیال خودشان زندگی را میچرخانند....

 

واقعا چه چیزی باعث میشود که مردم تا این اندازه در مقابل این سختیها صبور باشند، به جز عادت؟ هرچه شرایط سخت تر میشود، ساعت کارشان را بیشتر میکنند و عادت میکنند و مگر چیزی به جز همین عادت و کرختی است که آنها را در مقابل عدالتی که برایشان و در جامعه شان اجرا نمیشود، بی تفاوت کرده؟

نسبت ما با جامعه ای که در آن مشغول زیستنیم چیست؟ مگر نه اینکه جامعه را شکل دادند تا نیازهای انسانی برآورده شود و حالا چه شده که خود این جامعه اصالت پیدا کرده و اعضایش را لابلای چرخ دنده هایش له میکند..

 

 

1.جامعه چیست و هدف از ان چه بوده و چه تفاوت های نظری وجود دارد و این بحث های فلسفی را، خوب میدانم.

2.چهره آن پیرمرد، دلم را ریش کرده...غم چهره اش، هرچقدر هم که پشت آن صورتک مضحک قایم شده باشد، آنقدری واضح بود که بتوانی شب های درازی که به گذران سخت زندگی اش فکر کرده را ، به راحتی دریابی...

3.این مردم، صاحبان انقلابند... راستی؟

 

کلی حرفهای دیگر هست این مابین...

 

 

  • ۹۳/۱۲/۰۴
  • ساجده ابراهیمی