یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

عصای سفید

شنبه/ ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

در حال پیاده شدن از اتوبوس هستم که احساس میکنم رفتار خانوم کناری ام توام با احتیاطی شدید و غیر عادی است. "عصای سفیدش" را که میبینم دوزاریِ کجم صاف میشود که نابیناست. یکهو حرکتم را سریعتر میکنم و میگویم : خانوم! کمکتون کنم؟

البته جوابش مثبت است. می گوید میخواهم بروم آپارتمان شماره 80. بلدید؟

بلدم و دستش را محکم میگیرم و میگویم با من بیاید. و هی فکر میکنم که بنده خدا اصلا تا همین جا را چطور آمده؟ لابد مهمان است. پس چطور میدانسته کدام ایستگاه پیاده شود؟ که به حرف می آید و می گوید: اصلا این جاها رو یاد نمیگیرم من. هر دفعه گم میکنم.

دستش را همینطور گرفته ام و دنبال خودم میکشانم و به خیال خودم خیلی با احتیاط هم حرکت میکنم! که یکدفعه کله پا میشود. واااای بلندی میگویم و پشت بندش سیل عذر خواهی و شرمندگی است. میگویم من اصلا حواسم به جلوی پای شما نبود. توروخدا ببخشید. اما فقط یک جمله میگوید: " ما به خیابونای تهران عادت کردیم".

تا ساختمان 80 میرسیم. زنگ مورد نظرش را میزنم. تشکرات فائقه به جا می آورد و من هم مدام مراتب عذر خاهی بخاطر سربه هوایی ام را تکرار میکنم.

حالا حواسم بیشتر به پیاده روها و خیابان جمع شده. حواسم به پیاده روهای مزدحم و چاله های بی حفاظ و جوب های آب عریضی که پل ندارند، بیشتر جمع شده.

ما آدم های سالم ، همه چیز را مطابق آنچه که خودمان هستیم میسازیم... حتی فکر نمیکنیم که شاید روزی خودمان از کار افتاده و معلول شویم و سازه هایمان به هیچ کارمان نیایند...

  • ۹۴/۰۳/۳۰
  • ساجده ابراهیمی

جامعه متعالی

عقل اجتماعی