یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نقطه

دوشنبه/ ۲۹ تیر ۱۳۹۴

دیشب مامان گفته بود «چرا بعد اینهمه سال، هنوز هم حرفش که میشه خون میدوئه تو صورتت و بق میکنی؟ سرتم میندازی پایین که به خیالت نم چشماتو نبینم. هزاربار بهت گفتم فراموش کن. تموم شده. ی بخشی از زندگی همه ما بود که تموم شد و رفت.»

من هی با خودم فکر کرده بودم که واقعا «تموم شد و رفت؟» پس چرا هنوز یادآوری اش اذیتم می کند؟ چرا هنوز یادش که می افتم بغض می کنم؟ فراموش کردنش که برای من کاری نداشت. اصلا من که هیچ وقت خودم سراغ آن بخش زندگی همه مان نرفته بودم. ولی اسمش که می آید چرا مثل همه ی اسفند آن سال و تمام بهار بعدی اش حس مریضی سراغم می آید و فقط دوست دارم بخوابم؟ اصلا من کجا نقطه پایان آن بخش را گذاشتم که یادم نمی آید؟ کجایش ایستاده بودم که گفتم خب، دیگر تمام شد و این هم ورق دیگری از زندگی ام بود؟ 

مریم گفت «هنوز هم یادآوری اش اذیتت می کند چون برایت تمام نشده. چون خودت نخواستی که ببندی اش. بلاتکلیف ماندی و نگذاشتی تصمیم آخرت همراه با اطمینان باشد. اگر تمام شده بود دیگر حتی فکرش هم اینجوری ات نمی کرد.»

و من هی به همه چیز فکر کرده بودم. به این احساس دوگانه فکر کرده بودم. به اینکه هنوز نمی دانم واقعا تصمیم خودم در آن روزها چه بوده فکر کرده بودم. یادم آمده بود روزی که خسته از سفر رسیدم و کل دیشب را به تلق تولوق قطار گوش داده بودم و خواب مثل روزهای قبل به چشمم سر نزده بود و با وحود چندین روز بی وقفه فکر کردن هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم، به مامان گفتم که من دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم و بعدش هم محکم تو روی بابا لبخند زدم تا مطمئن باشد دخترش قوی است و از پس این ماجرا هم بر می آید. آنوقت تمام روزهای مانده تا پایان سال را در رختخواب افتادم و دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. ولی تمام نشد. یک صفحه زندگی را بدون گذاشتن نقطه و امضای مسوولیت برای آن تصمیم، ورق زده بودم و حالا بعد اینهمه سال، هنوز بابت آن نقطه ی جامانده، کل سفرم خراب می شود. به این فکر کرده بودم که آدم وقتی نمیخواهد ناراحتی عزیزانش را از تبعات تصمیمش ببیند، مجبور است روی خیلی چیزها پا بگذارد و یک جوری بگذرد که انگار همه چیز خیلی عادی بوده و هیچ طوفانی در دلش به راه نیفتاده و من آن صفحه را تمام نشده گذاشتم و زود ورق زدم، تا کسی فکر نکند در عزای تصمیم گیری شیون می کنم.[اگر هم جبر گرا باشم می توانم بگویم برایم ورق زدند، بدون اینکه خودم درست و حسابی به همه چیز فکر کرده باشم.] 

تمام دیشب را هم نخوابیدم.روی تراس مرطوب و سرد از باران و طوفان نشستم و زندگی ام را تا آن سال به عقب ورق زدم،پایین صفحه  نوشتم: همه چیز به مسوولیت و اراده ی خودم تمام شد و نقطه گذاشتم.

حالا باید به اندازه همه شب بیداریهای مربوط به نقطه ی نگذاشته بخوابم.

  • ۹۴/۰۴/۲۹
  • ساجده ابراهیمی