یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

معمولی های پر آزار

پنجشنبه/ ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

آدم وقتی میبیند "چیزها" سر جای خودشان نیستند، دو کار میتواند انجام دهد.

یا باید لاقیدی پیشه کند و شانه بالا انداخته و بی تفاوت از کنارش بگذرد, کانه اصلا آن چیز نباید جای دیگری باشد؛

یا باید با همه توان تلاش کند و نیروی درونی و بیرونی اش را به کار بیاندازد تا آن چیز را به جایی که اعتقاد دارد باید باشد، برگرداند. و منظور از اعتقاد، یک اعتقاد شخصی و تصمیم منحصر به فرد نیست. اعتقادی است که از منابع درست گرفته شده.

راه سوم و چهارم وجود ندارد. یعنی یک جورهایی هم می شود گفت که هزار راه دیگر وجود دارد.مثلا اینکه آدم بی تفاوت نباشد، اما کاری هم نکند. فقط با یادآوری آن اعتقاد و آن چیزی که با نبودن سر جای اصلی خود هزار اختلال ایجاد کرده، خودش را زجر بدهد. هی زخمش را چنگ بزند و ریش ریش کند. یا اینکه اصلا به آنچه اعتقاد دارد پشت پا بزند. انکارش کند. هوار کند و بگوید که اصلا جایش همین جاست و بقیه اشتباه می گویند. اما اینها راه نیستند فی الواقه. بیراهه اند. همان بیراهه هایی که خیلی از ماها داریم طی میکنیم و اسفناکی قضیه اینجاست که میدانیم راهمان بیراهه است و سر از ناکجاآباد در می آورد اما نمیخواهیم برای برگشت به راه اصلی تلاشی کنیم. پشتمان را به خورشید کرده ایم؛ جسممان سایه ی جلوی پایمان شده و با شتاب در حال حرکتیم. میگویم "باشتاب" چون در وادی سقوط, تنبلی کردن هم از شدت سقوط کم نمی کند.درجا زدن و ایستادن هم.

 

چرا راه اول را انتخاب نمی کنیم؟

ما آدم های معمولی ای هستیم. مثل خیلی ها منصب و مقام و موقعیت نداریم که راه دیگری مثل انکار "بایدها" را انتخاب کنیم.

چرا راه دوم را انتخاب نمی کنیم؟

ما آدم های تنبلی هستیم. اهل هزینه دادن هم نیستیم. جای پای اعتقادمان را هم سفت نکرده ایم. طاقت شنیدن نظرهای مخالف را نداریم. اما شاید درست ترش این باشد که این راه ناکجاآبادی که میرویم زیر زبانمان مزه داده. حاضر نیستیم رفاه و راحتی اش را رها کنیم و برای برداشتن بارهای سنگین آستین بالا بزنیم. حاضر نیستیم به یاد امام علی و نخلستان آباد کردنش و خوردن قرصی نان جو باشیم. درد دارد. حتی فکر کردن به معاش و معیشت پیامبر و حضرت علی درد دارد. انگار کن که آدم تیغ بکند داخل چشمش.

 

اینها اما همه حرفهایی است که میدانیم.

حرف اصلی این است که یا باید راه دوم را انتخاب کنیم، یا دست از همه چیز بشوییم. "بشوی اوراق اگر هم درس مایی" باید از علاقه مان به شهادت دست بکشیم. باید از علاقه مان به ظهور امام زمان و درک ظهور دست بکشیم. باید از آرزوی "پیروزی انقلاب" و به فرجام رسیدن آن دست بکشیم. "باید" این کارها را بکنیم چون اگر اینجوری نباشیم، وضعیت مبتلا به را بدتر می کنیم. وسط ماندن، معمولی ماندن همیشه همه چیز را خراب می کند. نظر نداشتن بخاطر محافظه کاری، قیام نکردن بخاطر ترس از جان همیشه کارها را خراب کرده.

شما را به خدا، بیایید انقدر معمولی نباشیم.

  • ۹۴/۰۵/۲۹
  • ساجده ابراهیمی