یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

خط خطی بازی

يكشنبه/ ۲۲ شهریور ۱۳۹۴

زندگی ما گره خورده با بی اعتمادی. با تردید مدام. شک های بی وقفه نسبت به تمام موضوعات پیرامونمان. موضوعات کوچک مثل شک به موجودی کارت شارژ مترو تا تردید به دوست داشته شدن هایمان توسط آدم های اطرافمان.

این زندگی خیلی لعنتی است.

وقتی آدم های دورو برمان جسارت و توانایی این را ندارند که ما را نسبت به موضوعاتی که به آنها مربوط است مطمئن کنند؛پس چه ارزشی برای دوستی با آنها و دوست داشتنشان میتوان قائل شد؟

حق طبیعی ماست که درباره احساسات پیرامونمان اطمینان خاطر داشته باشیم. باید بدانیم موضع آدم ها نسبت به ما چیست؟ دوستمان دارند یا از ما متنفرند؟ چیزی بینابین وجود ندارد. نمی شود کسی بگوید "من سالهاست شما را میشناسم ولی هیچ نظری درباره تان ندارم." ممکن نیست که همه انقدر احساسات پادرهوایی نسبت به ما داشته باشند.چرا ذره ای امنیت روانی به یکدیگر هدیه نمی دهیم؟ چرا خاطر همدیگر را جمع نمیکنیم که دوست داریم و میخواهیم دوست داشته شویم تا با آسودگی به کارهایمان برسیم؟

این اسمش توقع نیست. چرا که در وجود من و خیلی های دیگر هیچگونه "توقعی" برای دوست داشته شدن و احترام گذاشتن وجود ندارد. یک تکلیف متقابل است. مگر نه اینکه حق و تکلیف لزوما توامند؟

 

گاهی آنقدر از اینهمه احساسات پادرهوا خسته میشوم که حس میکنم هیچوقت روز بعدی فرا نخواهد رسید. اما حالا که میخواهم تصمیم های مهم بگیرم, باید آدمهای پادرهوا را هم کنار بگذارم. حتی دوستی 12 ساله که احساسش به من مبهم است. دوستی که باهم روزهای زیادی خندیده ایم اما حالا  خودش را از زندگی ام گم و گور کرده.

خط خطی بازی جدید زندگی ام شروع میشود و چقدر باید در دلم شیون به پا کنم برای خط خورندگان؟ خوبی اش اینست که وقتی مرده ای را دفن میکنم، امکان نبش قبرش را از خودم سلب میکنم.

 

باید به زندگی ام برسم.

 

ماده شیر از قلمرو گریخت

 

  • ۹۴/۰۶/۲۲
  • ساجده ابراهیمی