یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نبودن ها

يكشنبه/ ۱۷ آبان ۱۳۹۴

سنوات گذشته روزهایی بوده اند که یا از شدت خستگی و ناامیدی و به مدد هوای ابری پاییز و اتاقی که دست کم از نصفه شبش نداشته تا ظهر توی رختخواب مانده ام. روزهایی هم بوده اند که صبح زود بلند شده ام. در نهایت حال خوش کتونی پوشیده ام و رفته ام بیرون، دویده ام، نفس عمیق کشیده ام، سرحال برگشته ام خانه و روزم را شروع کرده ام. در هردوی این روزها فکر و یادبودها بوده اند که به دوسر ناموزون طیف کشانده اندم. یادبودهایی که تمام روز برای آنها عزا گرفته بودم  یا سعی کرده ام جاهای خوبش را بیرون بیاورم و با همانها خودم را وادار به دویدن بکنم. این روزها به حال واقعی خودم نزدیکتر بوده ام. همانی بودم که کلا از یک طرف سقوط میکند و از تعادل دیوانه وار فراری است. همانی بوده ام که مثل چی به عادت و روزمرگی لگد میزده حتی اگر شده سردردهای وحشتناک و افسردگی های فصلی و چیزهای ناخوشایند دیگر را هم تحمل کند.

ولی این روزها، چیزی درونم سرجایش نیست. یک چیزی رفته که  وقتی به خودم برمیگردم و جستجویش میکنم، حتی جای خالی اش را هم نمیبینم. یک جوری رفته که انگار از اولش هم نبوده. ظرف ها را بدون دستکش میشویم، ناخونهایم زشت و زبر میشوند، کرم را روی دستم چپه میکنم، ژاکتم را تن  و پاپوشم را پا میکنم، برای خودم چای میریزم و مینشینم پای لپتاب، هی انگشتان یخ زده ام را تکان میدهم تا گزگر نکنند، و بعد دستانم را روی کیبور میذارم و مینویسم و پاک میکنم، هی مینویسم؛ هی پاک میکنم و این روند را دیوانه وار تا شب ادامه میدهم. وقت نمیکنم درس بخوانم، وقت نمیکنم وبلاگم سر بزنم  ولی هی دیگر دلم نمیخواهد بزنم زیر همه چیز. رها کنم و بروم. حتی ان روزی که از صبح زود مینشینم تحریریه و بوی سیگار و نگاههای ناخوشایند را به روی خودم نمی آورم و هی سرم را گرم کارم میکنم. ولی این همانست که همیشه مرا راضی میکرده؟ معلوم است که نه. اگر بود؛ آن شب که هوا هنوز گرم بود و داشتیم از پیاده روی برمیگشتیم بابا  پرسید: دخترجان الان راضی هستی؟ و من بدون مکث گفتم این اصلا چیزی نبوده که دلم بخواهد و بابا لبخند و آهش قاطی شده بود.

نیست.. یک چیزی نیست این روزها...

  • ۹۴/۰۸/۱۷
  • ساجده ابراهیمی