یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

و چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

پنجشنبه/ ۲۴ دی ۱۳۹۴

تمام روز نگاه من

به چشم‎های زندگی‎ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‎گریختند

و چون دروغ‎گویان

به انزوای بی‎خطر پناه می‎آورند

 

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه‎ای این نیمه را تمام نکرد؟!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه‎گاه تهی می‎شود

 

مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل

که از ورای پوست، سر انگشت‎های نازکتان

مسیر جنبش کیف‎آور  جنینی را

دنبال می‎کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می‎آمیزد

 

کدام قله، کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاق‎های پر آتش
         - ای نعل‎های خوشبختی -

و ای سرود ظرف‎های مسین در سیاه‎کاری مطبخ

و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرش‎ها و جاروها

 

تمام روز، تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشه‎ای بر آب

به سوی سهمناک‎ترین صخره پیش می‎رفتم

به سوی ژرف‎ترین غارهای دریائی

و گوشت‎خوارترین ماهیان

و مهره‎های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

 

نمی‎توانستم دیگر نمی‎توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می‎خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع‎تر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‎گفت

«نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

 تو فرو رفتی».

 

  • ۹۴/۱۰/۲۴
  • ساجده ابراهیمی