یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

آه ای یقین گمشده

چهارشنبه/ ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

یک|| دلم نمیخواهد حالا نگاه فردید را وارد کنم و طور خاصی حرف بزنم؛ اما مثلا بگذاریم به پای ضیق تعبیر و بگویم، «حوالت» عصر ما حالا این شده که دروازه شهادت باز شده باشد و سرنوشت بعضی از آدمهای اطرافمان به سوریه پیوند خورده باشد. به عراق و شاید هم جاهای دیگر. حالا اگرچه که جنگ و نبرد حق و باطل دائمی بوده و هست، اگرچه که انشاالله به زودی زود صحنه جنگ و ورود ایران به جنگهای منطقه، علنی تر و پررنگ تر و جدی تر میشود، اما بهر صورت، همین وضعیت نیمه و نصفه ما، جوری نیست که آدمهایی که روز وشب در فکر این بوده اند که کاری شگفت کنند و از رخوت و خلسه ناتمامشان بیرون بیایند و هی مدام به صدای جانبخش آوینی گوش داده اند که در عالم رازیست که جز با بهای خون فاش نمیشود و حالا که دیگر وقت محک خوردن حرف و ادعاهایشان رسیده، بیخیال شوند و سرشان را پایین بیندازند و به زندگی ای خوش، با افق دید ژاپن اسلامی رو بیاورند. حالا حتی خیلی هایشان کمتر سعی میکنند در باب زن طراز اسلامی بنویسند و نقدی به هایدگر و حزب اللهی های تنبل وارد کنند. مردها، خزیده اند کنجی و کاری اگر نمیکنند، حرفی هم نمیزنند. حالا حوالت این شده که مردها، محک خورده شوند. حوالت این شده که عیار آدمها، محک بخورد و جنس اعلا و اسفل آهن آنها معلوم شود. من حالا دیگر دلخوشی برای آینده ای ندارم که جوانهایی مغموم در گوشه و کنارش هستند که اگر رفتن از دستشان برنمی آید، زندگی را هم نمیتوانند از سر بگیرند. من دیگر از دلم چیزی رخت بسته که قبلترها بود، ابلهانه، اما بود. بودنش با علم به ساده لوحانه بودنش بود، و اینکه وقتی چیزی را میدانی که خوب نیست، اما به خوشی اش دل بسته ای، زیر زبانت مزه نمیدهد و هردفعه با یادآوری‌اش، عذاب وجدان میچسبد بیخ گلویت و میخواهی بالا بیاوری خودت را که نمیتوانی به آرمانی که داری با همه تبعاتش دلخوش باشی و هی بگویی نکند که این آرمانی ورد زبان است و وقتش که برسد پا پس میکشی؟. راستش ، من دلم برای خودمان، جوانهایی که در این دوره «افتاده ایم» نه پای رفتن و نه پای دل بستن به این دنیا را داریم، میسوزد. دلم میسوزد که عمرمان پای سینه زدن برای شهدا گذشته، در دل هوای شهادت داشته ایم، با فرزندان آنها بزرگ شده ایم، اما حالا بدجوری همه وجود و عقایدمان دارد سنجیده میشود، بدجوری هم. 

 

دو|| لابلای دست به یقه شدنهایی که با خودت داری؛ اگرحواست جمع نباشد و پایت لیز بخورد، یا شاید هم اصلا نتیجه ای از دست به یقگی ات باشد، اصولت عوض میشوند. آدمها با میزان اعتقاد به ارزش تو، سنجیده میشوند. میدانی که قرار نیست همه مثل شمع در حسرت رفتن به سوریه بسوزند، اما مگر نه اینکه شهادت، آنکه وقتی تصورش میکنم یک سرخی زیباست، همان مفتاح الکبیر همه دردهای ماست؟ و حالا که انقدر هرروز، باخبر شهادت این و آن جلوی چشممان است، میتوان به آن بی تفاوت بود و آن را با گذاشتن در پارچه ی دنیا دوستی و هزارراه دیگر برایش پیدا کردن و دستمالی اش کردن، جور دیگری از آن گفت و زیست ؟ و چه این روزها تکلیف من و خیلی های دیگر معلوم نیست که دل به امنیتی که داریم ببندیم و مردانمان را همین آدمهایی که صبح خسته میروند و شب خسته بر میگردند بخواهیم، تنها با آرزوی شهادتی در دل و به سوریه و عراق ناامن، به حرمین شریفین و ناامنی سوریه و عراق و زنان و دخترانشان فکر نکنیم؟ این مسلمانی را سزاست؟ یا نکند من غلیظش میکنم؟

 

پ ن۱: دی‌شب که خبر شکست محاصره الزهرا و نبل را شنیدم آن بهجت واقعی را حس کردم. افتخار کردم به شیعیانی که مقاومت با خون آنها سرشته شده.

پ ن۲: از سینما آزادی تا مترو بهشتی را تنها برگشتم، پیاده. قبلترها فکر میکردم اگر روزی تنها بروم سینما یا حالم خیلی بد است یا خیلی خوب. امشب نه حالم مثل یک ماه پیش که مثل حالا باد می آمد بد بود و نه مثل شهریور، خوب.

پ ن۳: زندگی خاصیتی دارد که از هرچیزی فرار میکنی، زودتر از تو میرسد و سر راهت می‌ایستد آه اگر باز غافلگیرش شوی...

  • ۹۴/۱۱/۱۴
  • ساجده ابراهیمی