یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نشخوار نکن، زندگی کن!

يكشنبه/ ۱۸ بهمن ۱۳۹۴

دکتر شیری در یکی از فایلهای صوتی کلاس نبوغ عاطفی اش در پاسخ به پسری که میگوید «دختری که متقابلا یکدیگر را دوست داشته اند بعد از 7 سال او را رها کرده است و حالا دیگر میخواهد همانطور عاشق آن دختره بماند و ادم دیگری به زندگی اش راه نمیدهد»، خیلی صریح جواب میدهد :«تو که عشق رو انتخاب نکرده ای. تو اصلا با این نقشت حال میکنی. تیریپ عاشقی و خرفداکاری برداشتی و بهت حال میده. باید حوزه شاعرانگی و حقیقت را جدا کنی و البته این درد دارد. عشق آدم رو دلیر میکنه و ممکنه روی خودش هم تیغ بکشه. تو هنوز هم داری به شکستی که خوردی افتخار میکنی. برایت افتخار دارد که مثل آدم های فداکار کشیدی کنار.اصلا موقعی که از آن حرف میزنی چشمانت برق میزند! یور پراد! (proud)  الزاما فداکاری کردن به معنی خوب بودن تو نیست. بازی عشق رو نشخوار میکنی. عاشقی رو تاچ کردی, حالا برگرد برو سر زندگیت. این فایل زندگیت را کلوز کن و برو جلو. لازم نیست زخمهات رو برای زندگی جدیدت پلی کنی. ممکنه باز عاشق بشی؟ شاید. همان حس رو تجربه کنی؟ فکر نکنم.مهم هم نیست. اما ممکنه. ولی تو هنوز در دادگاه درونیت اون دختر رو خیلی مقصر میدونی.و این دادگاه منصفانه ای نیست. حتی ممکنه اون هم حرفایی برای گفتن داشته باشه.اما الان بحث حقانیت نیست. مهم اینه که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت اما زندگی هنوز هم ادامه داره...»

خوب است چقدر این فایل را گوش داده باشم و هی به نبوغ فکری خودمان فکر کنم؟ هی دارم به همه چیز زندگیمان سرایتش میدهم. واقعا همینطور است ها. ماها اصلا به درجه ای از نبوغ فکری نرسیده ایم که بدانیم زندگی دقیقا با همین فراز و نشیب هایش معنی پیدا میکند. هیچ کس هیچ جا ننوشته، تضمین نداده و امضا نکرده که پدرمان فوت نخواهد کرد، آدم هایی که دوستشان داریم ما را ترک نخواهند کرد، یکدفعه همه چیز زندگیمان برباد نخواهد رفت و ... حتی وجه دینی اش را هم بخواهیم ببینیم، اصلش اینست که آدمی/مومن همیشه خودش را در معرض این ابتلائات ببیند. البته باید توکل داشته باشد و از خدا بخواهد که او را مبتلایی نکند که بیم از دست دادن ایمانش در آن باشد. اما همین است دیگر. نمیشود زندگی را فقط در فرازهایش دید و وقتی به نشیب آن رسیدیم، هی بنشینیم یک گوشه، عزا بگیریم، لامپ ها را خاموش کنیم، مف مفی شویم و اشک دم مشکمان باشد. باید یاد بگیریم زندگی را با همین چیزهایش یک «کلی» ببینیم و تفکیک ناپذیر. آنوقت دیگر یاد میگیریم که به زخم هایمان افتخار نکنیم. هی جوری رفتار نکنیم که دیگران برایمان دل بسوزانند و شفقتمان کنند. هی ننشینیم از بدی هایی که دیده ایم بگوییم و به زور بخواهیم که دیگران به ما حق بدهند. بگویند تو راست میگویی و فلانی چقدر ادم بدی بود که قدر تو را ندانست و فیلان و بیسار کرد. یاد بگیریم که زندگی هم همیشه چیزهایی برای رو کردن دارد و اصلا این قانونش است که هرچقدر تو را ضعیف تر ببیند، از آزار دادن تو بیشتر لذت میبرد.

**آدم باید حواسش باشد که غیر از خواسته های خودش در عالم قوانین دیگری هم حاکم است. ادب دعا اینست که بگویی خدایا من آدمی هستم که اهل ضایع کردن فرصت هام هستم. اهل قمار بازی ام اما تو مرا سر میز خوبی بنشان. خنک ان قمار بازی که بباخت هرچه بودش...

پ ن1:

علی صالحی یک کتابی دارد به اسم "زندگی کن بگذار دیگران هم زندگی کنند". یک همچین چیزی باید آویزه گوش همه ما باشد.

پ ن2:

این را هم تازه دیدم، خیلی هم خوب.

هنگامی که تو تمام می شوی و نیست می شوی و به عجز می رسی، تازه شروع قدرت است و اوج نیرومندی و آغاز هستی که فنا شرط بقاست. وقتی دیوار وجود تو در هم می ریزد، آن وقت با توانی دیگر راه می افتی، که تمام فشار ها به همین خاطر بود که این دیوار ها بشکند و تو به این وسعت راه یابی و این جاست که در نا امیدی امید است و آنجا که نا امیدتری، امیدوارتر خواهی شد. کسی که جز او نمی شناسد و جز او دستگیری نمی بیند، این وجود به توحید رسیده، رها نمی شود. (علی صفایی حائری)

  • ۹۴/۱۱/۱۸
  • ساجده ابراهیمی