یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نقیبی به سوی نور

چهارشنبه/ ۱۹ اسفند ۱۳۹۴

* با غیظ پنجه انداخته بودم تا به خیال خامم رو در روی او بایستم. مقابل جبروت کبریایی اش. خواسته بودم تا تهش هم بروم. مصمم و مطمئن. شب نشده، شکست خورده و پنجه شکسته افتاده بودم گوشه ای و باز خودم را در بارگاهش پیدا کرده بودم. متجلی ذکر انت الغالب و انا المغلوب و هل یرحم المغلوب الا الغالب شده بودم.


**اذان صبح به افق مهرماه بود. صحن انقلاب. روبروی پنحره فولاد. نسیم سرد پاییزی مشرقی خواب از سر هر مدهوشی میپراند. صدای جیغ کشدار و ناله ای سوزناک حواس ما که میخواهیم قامت ببندیم را پرت میکند. بعد از نماز که جنازه اش را میبرند، میگویند یکی از دخیل بستگان پنجره بوده. مرده. تو بخوان شفا پیدا کرده. در آن سرما هی اشک ریخته بودم و زمزمه کرده بودم: بهتر از این که کسی لحظه پابوسی تو، نفس آخر خود را بکشد پا نشود؟


***من میگویم عصیان هم یک مرض است. امید به شفای آن هم هست. نیست؟ که آدم دل عاصی اش را بردارد، ببرد به آن پنجره دخیل ببندد و بگوید: با خودت. هرچه میخواهی بکن. خیری ندیده ایم از این اختیار ها، ما را به جبر هم که شده سربه راه کن.

.

.

پنجه کشیده ام به روی همه. به نگاه و قلب همه. آدمی از عزیزانم مانده که زخمی از من نداشته باشد؟ دلش نرنجیده باشد از این روزها؟ و حالا دلم میخواهد پنجه بر خودم بکشم. تا خسته، خون آلود و زخمی، بیفتم گوشه ای، بسوزانم خودم را و هنوز یاس انگیز، امید داشته باشم که از پس آن سوختن و خاکستر شدن، ققنوس که نه ، موجود بهتری بیرون بیاید که اینهمه دلخوشی کوچک و رویاهای بزرگ نداشته باشد‌ فیلسوف کوچک و غمگینی، آواره کوچه های بی چارچوب و قاعده ذهنش نباشد. میشود. نمیشود؟ من هنوز چنگ زده ام به «یخرجهم من الظلمات الی النور..‌».

 

+ ایا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقیبی به سوی نور نخواهد زد؟ 

_ من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم...

  • ۹۴/۱۲/۱۹
  • ساجده ابراهیمی