یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

اول شخص غایب

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
حیرت دمیده ام، گل داغم بهانه ایست
۱|چندوقتی ست که خیلی ناگهانی، مثلا موقع راه رفتن یا کاری خیلی بیربط انجام دادن یا حتی در بحبوحه کاری سخت، خدا یک چیزهایی را برایم متذکر میشود که از شدت درک آن اتفاق عمیق، انگشت به دهان چنددقیقه ای میمانم و تا چندروز بعد هم فلسفه بافی میکنم و آنقدر از زوایای مختلف آن را میبینم که حکمت خیلی از اتفاق های دیگر هم برایم روشن میشود. به قول فاطمه، انگار یک پله رفتم بالاتر و دارم آن پایین و پله هایی که امده ام بالا را نگاه میکنم. البته فاطمه وقتی این تمثیل وحشتناک جالب را میزد اصلا نمیتوانست درک کند که چه حزن عمیقی از آن دانستن بر وجودم سیطره انداخته که حتی نمیتوانم بخاطرش گریه کنم، داد و بیداد کنم و یا سر به جایی بگذارم.
۲|مسیر تهران تا قم توی آن اتوبان نچسب و دراز را باید یکجوری پر کرد دیگر نه؟ حالا که مهدیه همسفرم است چه چیزی بهتر از این که به او همین ها را بگویم؟ و مطمئن باشم ذهنش جای دورتری نمیرود. خوب میفهمد و هی نمیخواهد مساله من را به زور برای خودش شخصی کند و مصداق بیاورد. میگویم و میگویم و نگاهم میکند و عمیقا از چشمهایش میخوانم که دارم بخشی از وجودش را بازگو میکنم و تهش میگویم: میدانی مهدیه، حالا نه فقط دانای کل زندگی بقیه و اتفاقهای اطرافم، که انگار دانای کل زندگی خودم هم شده ام. خسته ام از اینهمه دانستن. خب بعدش که چه؟ چرا آن آدمی که وسط ایستاده و گذاشته بقیه روایتش کنند من نباشم؟ دقیقا کجا انقدر حرص زدم که "من روایت میکنم اکنون" و بعدش دیگر سرشته بازی کردن از دستم در رفت؟. مهدیه میفهمد. عمیق میفهمد. حتی اگر اخرش فقط بگوید من هم خسته ام.
۳| حالا گفتن یا نگفتن اینکه آن داستانها و اتفاقها که مرا به اینجا رسانده اند چی هستند، خیلی توفیری ندارد. یک نگارنده ایستاده اینجا، در گوشه ای از این دنیای گرد، اتفاقهای گرد، آدمهای گرد و هی دارد نتیجه کارهایی که کرده را میبیند، حکمت دیدن آدمهای اتفاقی در زندگی اش را میفهمد، تاثیر چند کلمه بیجان که هزار قرن پیش روی صفحه مانیتور ظاهر شده را میبیند و او را هیچ گریزی نیست از این پیشامدهایی که با سرعت به سمتش حرکت میکنند. ادای ادمهای مظلوم گوشه رینگ را درنمی آورم البته. میخواهم بگویم با همین سن و سال فقط بخش کوچکی از حیرت انگیز بودن، پست بودن، بی وفا و جالب و هیجان انگیز بودن این زندگی را دیده ام و میترسم از دیدن و فهمیدن بقیه اش. از اینکه یک پله بالاتر بروم. که باز هم دانای کل و راوی داستان زندگی خودم و بقیه باشم و سالها بعد حکمتش را بفهمم. دلم میخواهد قلم و کاغذ را زمین بگذارم و فقط روایت شوم. راوی من نباشم و آنکس که جای مخفی چیزها و حس مخفی ادمها نسبت به هم را میداند، من نباشم. 
  • ۹۵/۰۶/۳۰
  • ساجده ابراهیمی