یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

دستی چنین پیش که دارد که ما؟

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵

یک بار هم آمدم که این نگاه توریستی به نهج البلاغه را کنار بگذارم و از میان آن عبور کنم. بخوانمش و بخواهم که به جانم نشیند. کتاب را که باز کردم، آن غریبه را نمیشناختم. یعنی دروغ چرا، میشناختم اما همیشه از او فرار کرده ام. همیشه دست روی گوشم گرفته ام و فقط دلم خواسته نگاهش کنم و مبهوت عظمتش باشم. بچه حرف گوش نکنی که میمیرد برای بابایش اما حاضر نیست کمی دل به حرفهایش بدهد. آن مرد که از شدت گریه ریش هایش خیس شده و میگوید خوشا به حال برادرانم که در صفین شهید شدند و اینچنین جام غصه را سر نکشیدند، گریه مرا در می اورد، اما حاضر نیستم جام غصه را از دستش بگیرم. 

من هنوز عبور نکرده از میان کلمات این مرد، زخمی شده بودم. کتاب را بستم و باز هم گریه کردن یک دل سیر را، ترجیح دادم. خط کشیدم روی همه نوشته هایم و گفتم از او بنویسم؟ چه بنویسم؟ ذره کجا میتواند از همه بنویسد؟ زخمی و ناتوان این گوشه افتاده ام. خطبه ۱۸۲ مگر از جلوی چشمم کنار میرود؟ کلماتش ضربه میزنند در سرم و من میخواهم از انها فرار کنم. اینهمه آگاهانه جهل را خواستن از که بر می آید؟..‌.

پ.ن: غدیر غمگین ترین عید است.

  • ۹۵/۰۶/۳۰
  • ساجده ابراهیمی