یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در گریز از روزهای خاکستری

چهارشنبه/ ۵ آبان ۱۳۹۵

همین شب‌های پاییزی که سر میرسند و لرز موذیانه‌ای کل وجودم را احاطه میکند، شب‌هایی که کش می‌آیند و با هیچ چیز پر نمیشوند، به سرم میزند سراغ کتابهای مالیخولیایی ام بروم. تهوع سارتر را دستم بگیرم و فلسفه در عصر تراژیک یونان را قرقره کنم. به خیالش هم چیزی درونم گرم میشود. گرمای خیالش مرا به حرکت درمی‌آورد.

طولی نمیکشد که خودم را در هجوم خاطرات روزهای خاکستری پیدا میکنم. روزهای وبا. روزهای خلأ. روزهایی که عشق مفهوم فلسفه داشت و امر مقدس. روزهای دانشجویی یادم می آید. روزهای دانشکده علوم انسانی. روزهایی که دست به زیر چانه استاد را نگاه میکردم و بچه ها را. روزهایی که دست به زیر چانه اشکم جاری بود از آنهمه درد. آنمهمه وقفه. آنهمه بلاتکلیفی. در گوشه ای خرابه از تاریخ افتاده بودیم.زمان جلو نمیرفت و ما دست و پا میزدیم. زمان جلو میرفت و ما عوض همراهی، فرو میرفتیم. 

فکر آن روزها خفه ام میکند.روزهای بن بست. روزهایی که راهی نیود که ب بن بست نرسد.

من حالا دیگر آدم آن کتابها نیستم...

  • ۹۵/۰۸/۰۵
  • ساجده ابراهیمی