یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

خرده روایت عاشقانه

جمعه/ ۷ آبان ۱۳۹۵
یک روزی هم باید بنشینم و خرده روایتهایی را که از کلمه نوشته ام سرهم کنم و داستان مفصلی از آن دربیاورم. از کلمه های خنثی، کلمه های عبوس، کلمه های خوشحال، کلمه های عاشق. اصلا کلمه ها نه. کلمه، وقتی عبوس میشود، خوشحال میشود، عاشق میشود یا اصلا مودی ندارد. 
باید از این بنویسم که کلمه حسن و قبح ذاتی‌اش را از دست میدهد وقتی آدم خوب یا بد از آن استفاده میکند. کلمه در دستان کسی جان میگیرد و زیر قلم کسی به رقص درمی‌آید، اما زیر قلم کسی دیگر ذبح میشود. شقه شقه. باید بنویسم یک وقت عاشق کلمه ایم ولی ادای آن از دهن هرکسی را دوست نداریم. یک وقتی هم از کلمه بیزاریم ولی خب ادم به آدم فرق میکند. مثلا او که دوستش داریم بگوید، شهد و شکر میشود.
بنویسم از اینکه کسی گفته بود "کتاب آدم مثل بچه آدم میماند" و من روز و شب به رابطه عاشقانه ام با کلمات فکر کرده بودم و مطمئن بودم که فی الواقع این کلمات هستند که مثل بچه های آدمند. تا وقتی بزرگ و بالغ نشده اند میترسی آنها را جایی بفرستی. تا وقتی روی پای خودشان نایستاده اند نمیتوانی آنها را دست هرکسی بسپاری. دلت نمی آید این کلمه خام را بفرستی زیر دست ویراستار. قلبت به تپش می افتد اگر بدانی کلمه چقدر مضطرب است که برای ویراستار خیلی دوست داشتنی نباشد و با یک خط خوردگی ساده، او را از بازی کنار بگذارد. چقدر مضطرب است که نکند در جای درستی ننشسته. نکند زود وارد بازی شده...
باید بنویسم. از اینهنه عشق. از اینهمه ورجه وورجه بچگانه و پرسر و صدا که در سرم میپیچد و تا راهی برای خلاص پیدا نکنند آرام‌نمی نشینند.
  • ۹۵/۰۸/۰۷
  • ساجده ابراهیمی