یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

قابله های دوست داشتنی

پنجشنبه/ ۲۷ آبان ۱۳۹۵

اسم "قابله" برای من هیچ‌وقت تصویر خاصی نداشته بجز آنچه در تلویزیون دیده‌ام: پیرزنی که موقع درد شدید زائو، در همان لحظه بحرانی که بیم از دست رفتن جان مادر و بچه میرود، از راه می‌رسد و قرار است آنها را نجات بدهد. بعدترش را من فقط حدس زده‌ام: او زن را با ناز و نوازش کمک می‌کند. ناف بچه را می‌برد و آن را در آغوش مادرش می‌گذارد.

بعضی از آدمها هم در زندگی من نقش همان قابلهء مهربان را دارند. وقت‌هایی که مغزم درد می‌گیرد از تپش شدید کلمات، وقت‌هایی که به بن‌بست فکری می‌رسم، وقت‌هایی که دست توانای دیگری می‌خواهم که نجاتم دهد از دردِنابلدی، اگر آنها سر نرسند و با ناز و نوازش، با دلداری دادن و دل قرص کردن، با گفتن اینکه "تو می‌توانی از پسش بر بیایی" کمکم نکنند، کلمه‌ام تلف می‌شود و خودم با درد فقدانش گوشه‌ای می‌افتم، افسرده و مغموم.

قابله‌های مهربانی که خیلی وقت‌ها ناف کلماتم را هم بریده‌اند و آن را سرحال دستم داده‌اند. یا بعضی‌هایشان با اعتماد زیاد به من، که ریشه در وجود پر از غنای خودشان داشته، بریدن ناف را هم به خودم سپرده‌اند تا یاد بگیرم مقاوم بودن را.

این را نوشتم که بگویم اگر روزی به جایی رسیدم، یا اگر الآن کاری کرده‌ام که دیده شده، در خور تحسین بوده یا هرچیز دیگر، به لطف همین قابله‌های دوست داشتنی بوده. به لطف آدم‌های مهربانی که "توانستن" و "چگونه بودن" را برایم عملی صرف کرده اند.

  • ۹۵/۰۸/۲۷
  • ساجده ابراهیمی