یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

چهارشنبه/ ۱۷ آذر ۱۳۹۵

از کسی اگر‌ناراحت باشم، آنقدر توانمندم که ناراحتی را در همان محدوده شخص او نگه دارم. به دیگری سرایتش ندهم. دیگری را به تاوان رنجی که از کسی دیگر میبرم، آزار ندهم.

از خودم که عصبانی میشوم، یک جوجه تیغی کز کرده کنج تاریک اتاقم میشوم. هرکس به نوعی بخواهد نزدیکم شود ازار میبیند. میرنجانم و میرنجم. زنگ خطرهای درونی ام آنقدر با صدای بلند هشدار میدهند که جهت و محدوده خطر را گم میکنم. بی محابا مشت می اندازم در هوا. یاد این می افتم چقدر به آدم ها بی اعتمادم. چقدر صداقت و اطمینان و اعتمادم از آنها ضربه خورده. خشمم بیشتر میشود. خشم، لمسم میکند. مینشینم و مدام خوره روی مغزم میشوم. هیچ کس و هیچ چیز تسلایم‌نمیدهد. گریه نمیکنم. شوری اشکهایی که نمیریزم تلخم میکند. کویرم میکند. خشک. بی هیچ امیدی به بارش و رویش. سرد، چونان که زمهریر هردم میوزد و تیغها را به تن خشکم میکشد. آنقدر حرف نمیزنم که نگرانم میشوند. انقدر وحشیانه کلمات را زیر دستم میشکنم و ناقص‌الخلقه شان میکنم که یک متن تهوع آور تحویل میدهم. سست و خنک میشوم. ساعتها در رختخواب میمانم و پرده ام را به امید ذره ای نور کنار نمیزنم. زیادی فرز میشوم. تنهایی به دل جاده قم_تهران میزنم. خیابانها را آنقدر زیر پایم دوره میکنم که قدمهایم آشنای سنگفرش ها میشود. آنقدر به خودم سخت میگیرم که نفسم بند میرود. آنقدر خودم را یله و رها میکنم که بدنم ورم کند.
چه چیزی آرامم میکند؟ همین که میبینم توانایی از صفر تا هزار بودن را دارم. که میتوانم انقدر متغیر باشم. باری جنگجو شوم و شمشیر به دست در میدان مبارزه باشم و باری سپر بیندازم و وسط میدان جنگ خیره به گل کوچکی باشم که از دل خاک بیرون زده. همین التیامم میدهد. آدم بالغی میشوم که دست میکشد روی سر جوجه تیغی کز کرده، دستش را میگیرد و باهم به روشنایی قدم میگذارند.
 
خشم درونی را نباید قورت داد. باید آنقدر بالا آوردش که چیزی از آن نماند. کاش این تهوع‌ام بی دلیل نباشد. کاش نشانه ای باشد که این حال ناآرام خوب خواهد شد...

  • ۹۵/۰۹/۱۷
  • ساجده ابراهیمی