یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

چاشنی تجربه

سه شنبه/ ۲۳ آذر ۱۳۹۵

دختره جوان بود. یعنی هنوز انقدر شور و هیجان داشت که از اعتقادش با صدای بلند دفاع کند. روی حرفش پافشاری کند و هی وسط حرفهای دیگران بپرد. گفتم:" ببین کاری ندارم که نظریه ات کلا غلط است ها. ولی این شور و حالت میخوابد. از یکجایی به بعد برای کمتر چیزی اینطوری برانگیخته میشوی. سیاست حاشیه‌ی زندگی ات هم نمیشود. اصلا حاضر نیستی برایش اینجوری مشت گره کنی و انگشت اتهامت را انقدر محکم سمت آدم ها ببری. از یکجایی به بعد آدمها صرفا به خاطر آدم بودنشان و میزان پای بندیشان به اخلاق و انسانیت برایت ارزش دارند نه بخاطر پست و جایگاه و تحصیلاتشان. از یک جایی به بعد خود زندگی برایت مهم میشود. فارغ از همه حواشی اش. زمان باید بگذرد تا گل زندگی‌ات رخ نشان بدهد. چاشنی زندگی این جنجال ها و نظریه ها و عقیده‌ها نیستند. تجربه است. طعم گس تجربه چاشنی زندگی میشود و حاضر نیستی با هیچ طعم دلفریب دیگری عوضش کنی. حالا هم انقدر حرص نخور."

باور نکرد. رفت که دادهایش را جای دیگری بزند. هنوز آنقدر جوان بود که تجربه هایش کابوس‌های نصفه شبش نباشند.

  • ۹۵/۰۹/۲۳
  • ساجده ابراهیمی