یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نتیجه‌ی بی مقدمه!

دوشنبه/ ۶ دی ۱۳۹۵

همیشه همینطور بوده. مار موذی شک، ناگهانی و بی مقدمه کل وجودم را احاطه کرده، فرصت نفس کشیدن نداده و خیلی زود، اعتقاد راسخم را از پا درآورده. اول یک نیش کوچک بوده، مشروعیت کارم، فکرم، عقیده و به فراخور حال، حسم را زیر سوال برده. تا آمده ام بجنبم و از آن دفاع کنم، سَم‌اش دست و پایم را بی حس کرده و جایی و راهی برای دفاع نمانده. شل کرده ام، گاهی به تناشای تقدیر نشسته ام، گاهی خیلی زود خودم را پیدا کرده ام و چاره ای دیگر درانداخته ام.

کارمند بودم. کارشناس حقوق. لایحه مینوشتم و دادخواست تنظیم میکردم. خیلی ها در آرزوی این کار هلاک میشدند. یک روز صبح سوال بدی چنگ انداخت در گلویم و تا ظهر جوابش را با استعفایم گرفت: "چرا؟ چرا ادامه میدهی؟ چرا در سیستمی میچرخی که به آن اعتراض داری؟ به خیالت الآن گره باز میکنی و عدالت را قرقره میکنی؟" صبح با پاهایی ک روی زمین میکشیدم به سرکار رفتم و ظهر با قدم های راسخ برگشتم. هیچ اطمینانی پیش رویم نبود. هیچ راهی، گریزی، فرصت شغلی دیگری، هیچ در سبزی جلویم نبود. اما یک کله شق، از این چیزها نمیترسید. پیش از فکر به عواقبش، قبل از اینکه در دامن محافظه کاری بیفتم، کار را یکسره کرده بودم. هنوز هم پشیمان نشده ام.


یک ستون ثابت هفتگی توی روزنامه. حرفش هم وسوسه برانگیز است. چندماه ادامه دادم؟ همان شب هایی که تا دیروقت بیدار می نشستم، همان وقت هایی که هیچ سوژه ای نداشتم و برای پیدا کردنش خودم را خط خطی میکردم، چرا هیچ وقت فکر "مال آنجا نبودن" به سراغم نیامده بود؟ یک شب بود. یک جمله انشایی، دستوری یا چیزی شبیه آن در ذهنم تداعی شد:" دیگر ادامه نمیدهم". و تمام شد. شوقی که دیگر نمانده بود، حسی که دیگر همراهی ام نمیکرد.


وسط حرف از "دکتر ژیواگو" سر کلاس انگلیسی بود که یک نهیب محکمی در ذهنم گفت: "چرا تغییر رشته نمیدهی؟" اول یک نقطه کوچک بود. ساعتی بعد بزرگ شده بود. حجم داشت. کل ذهنم را تسخیر کرده بود. "چرا سه سال بی وقفه فکر کردی که راه ادامه تحصیل از حقوق میگذرد و حتی فکر تغییرش هم نبودی؟" دوروز بعد تصمیمم را گرفته بودم. رشته ای که سخت بدستش آورده بودم، با چنگ و دندان از آن دفاع کرده بودم، باعث افتخار و وجه تمایزم بود، حالا دیگر نمیتوانستم نگهش دارم. رهایش کردم. یا درواقع، خودم را از آن رها کردم. نه شوقی پیش رو، نه مسیر بی ابهام و بی غباری جلوی چشمم. من همیشه فقط خوب بلد بوده ام که خودم را از ناخواستنی ها، از بی نسبت ها جدا کنم. نمیدانسته ام که چی میخواهم؛ اما میلی عمیق از نخواستن درونم وجود داشته که همیشه مرا به پاپس زدن، رها کردن و بی نسبت شدن میخوانده: "ناگهان دور شدن از همه چیز". حتی اگر آن چیز، زمانی خواستنی ترین و محبوبترینم بوده باشد.

  • ۹۵/۱۰/۰۶
  • ساجده ابراهیمی