یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

هرچه آدم سنش بالاتر میرود و مسن تر میشود؛ هرچه دنیایش کامل تر و محکم تر و در و پیکردارتر میشود؛ ارتباطش با آدمهای از غیر دنیای خودش سخت تر و خراش دارتر میشود. هرچه هم هست از روی نیاز به هم صحبتی و رعایت آداب و اصول همزیستی ست. از 24،5 سالگی به بعد که دوست جدید پیدا کردن عملا منتفی میشود. کو تا حوصله کنی و با یک نفر خاطرات مشترکی بسازی. تا کشف کنی که چه علائق و خصوصیات مشترکی دارید و روی آنها مانور بدهی. کمی آنورتر قضیه فرآیند عاشق شدن و ازدواج کردن است. آدم جدید با دنیای موازی تو، تا یک جایی برایت جذابیت دارد. تا یک جایی حوصله داری در دنیای منحصر به فردش سرک بکشی و دلیل رفتارهایش را با توجه به جهان بینی اش توجیه کنی. خیلی زود همه چیز تمام میشود. خیلی زود صبر آدمها از تفاوت خسته میشود. کم می آورد.

آدم از یکجایی دیگر ترجیح میدهد دایره آدمهای اطرافش را محدود کند. گچ قرمزی دستش بگیرد و دور خودش بکشد و هرکه خواست پایش را درون آن بگذارد، جیغش به هوا برود. از آنور هم هرکس خواست بیرون برود، با طیب خاطر هولش بدهد بیرون. از وقتی که دنیایش شکل منسجم تری گرفت. وقتی دیگر دقیقا دانست که از زندگی چه میخواهد، آدم چه چیزی هست و آدم چه چیزی نیست، هیجان دوستی با آدمهای مختلف از سرش می افتد. زندگی بی هیجان اما استیبلی را ترجیح میدهد. زیر زبانش مزه میدهد و شیرینی اش را به هیچ چیز نمیدهد. و این وضعیت باثبات شیرین، تلخ ترین مزه ای است که یک آرمانگرا میتواند تحمل کند. آدمی که شور و هیجان کشف و زیر و رو کردن داشته و همیشه مطمئن بوده اگر آن روحیه از او گرفته شود، به مرگ می افتد. زندگی معجون عجیبی است. هرچه بیشتر سر میکشی، تخدیر بیشتری حس میکنی و همزمان ترس موذی درونت نفوذ بیشتری میکند، یک جایی کمینه میکند و منتظر است تا وقت اتفاق های بزرگ بیفتد، وقت شور و هیجان شود و بی وقفه هشدار بدهد.


فردید یک جایی گفته بود: "چیزی که من میگویم را شما اصلا با آن تماس ندارید." منظورش این بود که فرض کن من یک دایره ام و تو هم یک دایره. ما هیچ جوره نمیتوانیم با هم مماس شویم. اصلا حتی با هم برخورد هم نداریم. زندگی من هم دارد همینطوری میشود. هرچه جهان بینی ام پیچیده تر و بزرگتر میشود، تماسم با خیلی های دیگر کمتر میشود. این هم از عجایب است دیگر. آدم ها را درک میکنم؛ اما نمیتوانم دوست بدارم، دغدغه شان را احترام میگذارم، اما نمیتوانم جایی برای آن در دنیای خودم پیدا کنم.

  • ۹۵/۱۰/۲۱
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۴)

  • سهیلا ملکی
  • آخ و آخ که چقدر می فهمم چی میگی
    من جدیدا نه تنها دیگه از برقراری رابطه جدید با ادم های متفاوت لذت نمی برم بلکه کلا از آدم جدید لذت نمی برم. اگر هم رابطه ای شکل بگیره در هر دوستی ساده که اسمش بیشتر آشناییه

    دیگه اون حس و حال نیست که یکی از راه بیاد بشینی باهاش از حرفهای مگوت بگی


    پاسخ:
    دقیقا. اصلا حتی حوصله حرف زدن از چیزی به نام گذشته و خاطره رو هم با همون آدمهای آشنا ندارم. کلا دیگه آلبوم دوستی هام داره به ته میرسه :دی 
  • دچــ ــــار
  • عیار عقیده ها، گفتگو ست 
    اگر یک ایدئولوژی از گفتگو فراری باشد 
    پیروی از آن عقلانی به نظر نمی رسد!

    + آدمی یک رسالت فطری بیشتر ندارد و آن اینکه سرباز عقل باشد
    استیبل=ثابت، پایدار
    پاسخ:
    ممنون
    اما اینها رو خودم هم میدونستم
    سلام
    من یه زمانی فکر میکردم دو جین دوست و همکلاسی و رفیقی که دارم تا آخر عمرم باهام هستن با همون صمیمیت 
    اما الان که تعداد همشون سرجمع به دوسه نفر رسیده اونم در حد سلام علیک 
    فهمیدم که بالارفتن سن آدما خیلی چیزا رو تو زندگی ازش میگیره مثل دوستاش
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی