یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در طلب کمی نفس

جمعه/ ۱ بهمن ۱۳۹۵

چه قصه ها چه قصه ها. چه قصه هایی که زیر آوار مانده‌اند و معلوم نیست آخر آنها چه می‌شود. چه عشق‌ها، چه حسرت‌ها، چه خوشی‌ها و چه غصه ها که همه، سرنوشتشان به یک جا ختم شده، به زیر یک آوار ماندن. چشم به راه کمک ماندن و خانواده‌شان را چشم به انتظار گذاشتن.

چه غصه‌ها چه غصه‌ها. چه گلوهایی که غمباد کرده‌اند، چه چشم‌هایی که ورم کرده‌اند، چه بغض‌هایی که بیخ گلوی همه‌مان مانده و منتظر خبری دیگرند تا اشکی شوند و روی گونه سُر بخورند تا شاید راه نفسی باز شود.

نفحه‌ای آخر...

  • ۹۵/۱۱/۰۱
  • ساجده ابراهیمی