یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

قصه‌ی ناشنیدنی

يكشنبه/ ۳ بهمن ۱۳۹۵

احساسم درباره خودم؟

مثل یک چهارراهم. حس یک چهارراه را دارم که آدم‌ها از مسیرهای مختلف و متضاد می‌آیند، به وجه اشتراکشان، که من باشم، می‌رسند و بعد مسیرشان بهم پیوند می‌خورد و باهم از یک راه ادامه می‌دهند. 

من این وسط چهارراهی‌ام که روز به روز شاهد هزار قصه و هزار اتفاقم، شاهد بهم رسیدن‌ها و از هم جدا شدن‌ها هستم. هزار اتفاق برای روایت کردن دارم. مشتم مثل پیرزن‌های قدیمی از قصه پر است. طالع بین خوبی شده‌ام. پیش بینی‌هایم برای اشتراک‌ها و افتراق‌ها درست از آب درمی‌آید. می‌توانم کرور کرور تجربه و راهنمایی در اختیار آدم‌ها بگذارم و بگویم "آن دیگری که مثل تو بود" چه شد و به کجا رسید.

 اما از خودم اگر بپرسند، اگر بگویند قصه خودت را بگو، هیچ. هیچ. من هیچ قصه‌ای برای گفتن ندارم. خودم تنها از یک راه آمده‌ام و شده‌ام چهارراه تلاقی بقیه. نقطه ربط و پیوند آدم‌های باربط و بیربط. چه سهمی می‌برم؟ هیچ. هیچ. بجز سنگین شدن اندوه از بی‌قصگی خودم، فرسوده شدن مدام از دیدن‌ها و شنیدن‌ها و حدس زدن‌های آخر هر قصه. بی قصه بودن، اما اول شخصِ راویِ قصه‌های دیگران بودن، دردی‌ست که گفتنش برای هیچ قصه نویسی خوشایند نیست.

  • ۹۵/۱۱/۰۳
  • ساجده ابراهیمی