یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

روح سرگردان

پنجشنبه/ ۷ بهمن ۱۳۹۵

خواب دیدم با دستهای خودم دارم آوار را جمع میکنم. چنگ می انداختم و آجر و سنگ و خاک کنار میزدم. هنوز دود از اینور و آنور بلند میشد. همانجوری که در پخش زنده شبکه خبر دیده ام. به یک جنازه رسیده بودم. به پشت افتاده بود و هنوز خاک رویش بود. خاک ها را کنار زدم. گرمی جنازه اش را حس میکردم. نمیدانستم اگر او را برگردانم با چه صحنه ای مواجه میشوم. دور و برم تاریک بود. داشتم خفه میشدم. چیزی که دست و پایم را بی حس کرده بود ترس نبود. تردید بود. «طاقت دیدنش را دارم؟» با صدای نمازخواندن بابا از خواب پریدم. خفگی ولی رهایم نمیکرد.

مطمئنم اگر بروم در مخروبه های پلاسکو، میتوانم بگویم دقیقا کجا بود که جنازه را پیدا کردم و مطمئنم که همانجا، احتمالا همان دمدمای صبح، جنازه ای پیدا شده. اختیار روح من دیگر دست خودم نیست.

  • ۹۵/۱۱/۰۷
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۱)

  • دچــ ــــار
  • فکر میکنم تنها یک جنازه آتشنشان دیگه مونده باشه...
    همه مردم ایران قلبشون برای این قضیه غصه دار شده