یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

حرف هایی برای شنیده شدن

پنجشنبه/ ۹ فروردين ۱۳۹۷

مامان خانه نبود. سفر بود. بعد از چهار روز برمی گشت. همیشه فکر کرده ام یا شاید چون اینجوری بهمان گفته اند فکر کرده ام که «بودن با جمع» است که آدم را به شناخت خوبی از خودش می رساند. اینکه بداند چقدر متوقع یا کم حرف یا خجالتی یا هرچیز دیگر است. در همه تنهایی های گذشته ام دنبال کشف خودم نبودم. اگر هم بودم وجه خاک خورده ام بود: خانه داری. من ذاتا یک خانه دار قهارم. این بار اما خودم را جور دیگری کشف کردم. سعی کردم اسیر وهم تنها بودن در خانه نشوم. به اینکه گوشی صدایم را در آن لحظه نمی شنید توجهی نکنم. بارها با خودم تکرار کرده ام که دوستان زیادی دارم. بارها بوده که حرف هایی داشته ام که حتی به هیچ دوستی نمی توانسته ام بگویم. حرف هایی از جنس غم زیاد. از جنس پشیمانی. از جنس کشف روابط بین دیگران. از آنها که اگر بگویی مرزهای اخلاق را پاک کرده ای. اما خودم را قانع کرده ام که نگفتن خیلی از حرفها بهتر است. اصلا همینکه نمی توانم به کسی بگویمشان یعنی حکمتی تویش هست. خودم را راضی کرده ام با آن جمله شریعتی که «هر آدمی حرفهایی دارد برای نگفتن و ارزش او به همان حرف هاست.» اما لحظاتی بود که عمیق رنج می کشیدم. از دردی که می کشیدم و هرچه از A تا Z گوشی ام را و لیست چت های تلگرامم را بالا و پایین می کردم، کسی را برای گفتنش، آنگاه فهمیده شدنش و بعد سرزنش نشدنم پیدا نمی کردم. کسی که دلداری ندهد. که از من بدبخت تر نشود. که نگوید «بگردمت. گریه کن.» کسی که فقط بگوید شنیدم. بگوید «بگو» و بهترین لحظه عمرم را بر من ارزانی بدارد. من همیشه معترض بوده ام از دعوت به سکوت کردن و وادار شدن به سکوت.

***

مامان در راه تهران بود و داشتم جارو می کشیدم. حرفی داشتم. یک حرف معمولی. حرفی که دلم می خواست به اشتراکش بگذارم. در معمولی ترین شکل ممکنش. حتی اینکه فقط بگویمش، کسی باشد و برای او بگویمش برایم کافی بود. نبود. هیچ کس نبود. کلمه های سبک که حرف معمولی را می ساختند سنگین شدند. افتادند روی شانه هایم. روی سینه ام. شبیه قیر داغ که روی سرم ریختند و به سرعت به پایین می آمد تا دستان و بدنم را هم بپوشاند. جنس حرفم از آنها که بزرگم کند و ارزشم بدهد نبود. یک خاطره، یک ترس معمولی، یک هیجان گذرا، یک حرف درگوشی، زمزمۀ یک شعر یا هرچیزی معمولی شبیه همین ها بود. خودم را چلاندم. حافظه ام یاری نکرد در پیدا کردن اسمی که «بخواهد بشنود». ماجرا وقتی دردناک تر شد که دوتا تصویر برایم اسلوموشن شد. نشسته ایم توی کافه و قرار است من حرف بزنم. قرار است به خودم هویت بدهم. وسط حرفم حرف می آید. فراموش می شود. دیگر مهم نیست. او به آنچه از من می خواسته رسیده است و دیگر حرف من برایش اهمیتی ندارد. در آن لحظه این عمیق ترین احساسی است که مرا در برگرفته. باید رد شود. نمی شود. می رود ته وجودم. ته نشین می شود. یک حس وحشتناک و لزج. باید گندی آن را درون خودم تحمل کنم. تا کی؟ نمی دانم. صحنه دیگری که یادم می آورد بی ارزش بودن حرفم را، وقتی است که از چیزی مهم حرف می زنم. دارم از دغدغه ای می گویم که روی گلویم چنبره زده و تا مرز خفگی برده مرا. خودم را لطمه می زنم تا بگویم. می گویم. جواب یک چیز پرت است. حتی دعوت به سکوت نیست. دعوتی ملایم به خفه شدن است با مضمونی مهوع، که نشان می دهد حرفم شنیده که نه. حتی خوانده هم نشده. جواب از قبل آماده بوده است. استیصالی شدید و خفه کننده به دنبالش آمد. همه قطعات پازل برای فهم این نکته درست کنار هم چیده شده بودند. کشف، ناگهانی و ویران کننده بود.حیران وسط آشپرخانه جارو به دست مانده ام. صدای جارو شبیه زنگ شده و توی گوشم پیچیده. هیچ چیز نمی شنوم جز همان. جیغی ممتد. 

***

من سخت حرف می زنم. این را وقت بدی در خودم کشف کردم. در آستانه ی 24 سالگی. سنی که برای کشف اینکه چقدر موجود درونگرایی هستم خیلی دیر بود. دوستانم تا آنموقع گزینش شده بود. متناسب با خودم آدم هایی برون گرا. حالا می فهمیدم راه را اشتباه آمده ام. اوایل ذوق زده بودم. از اینکه حرف زدن من «آن» داشت. شبیه خیلی از حالات دیگرم. آنش اگر نبود، حرفی هم نبود. می توانستم هر چرتی بگویم. در پاسخ علت ناراحتی یا خوشحالی هزار و یک دلیل می توانستم لیست کنم. اما دلیل اصلی نه. راز بود. آنش باید می آمد تا از ستر بیرونش بیاورد. کشف بعدی ام این بود که اضرار زیاد در به حرف آمدنم فایده داشت. اصراری که ناز کشیدن نبود. خواستن مستمر و واقعی بود. چیزی که مرا در معذوریت هم نمی گذاشت. یک نفر و تنها یک نفر می توانست اینگونه باشد. اصرارهایش مرا به میل واقعی برای حرف زدن می رساند. اما درست لحظه ای که می خواستم با هیجان حرف بزنم کوتاه می آمد. می گفت اصلا دیگر نمی خواهد بشنود. فرو می ریختم. تمرین کردم که اصلا قید فاش کردن را بزنم. هرچیزی علاوه بر آنِ گفتن لابد زمانِ آشکار شدن هم داشت. خودش را با صدای بلند اعلام موجودیت می کرد. اما هنوز درباره هیچ کدامشان این اتفاق نیفتاده.


  • ۹۷/۰۱/۰۹
  • ساجده ابراهیمی