یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

غصه های سرراهی

جمعه/ ۳۱ فروردين ۱۳۹۷

زمستانی که گذشت قصد نوشتن یک داستان کوتاه داشتم. داستان یک زن غمگین که هر غروب سوار اتوبوس هاس جمهوری به بهارستان می شود و غم هایش را توی اتوبوس جا می گذارد. هرکسی بعد از او سوار اتوبوس می شود و سرجای او می نشنید، غم او را بر می دارد و غمگین می شود. یکی از این بین بود که بیشتر گذرش به جای زن می افتاد. فهمیده بود زن عامدانه غم هایش را جا می گذارد. انگار وظیفه خودش می دانست که هرروز غم های زن را بردارد و غصه بخورد. مثل خیلی دیگر از کارهایی که دوست داشتم و نشد، این یکی هم فراموش شد.

دیروز گذرم به خیابانی افتاد که زمانی برای کار به آن مراجعه کرده بودم. یکی از آن سازمان های مخوف سپاه که اسم و رسم خاصی ندارند اما توی دلشان تشکیلاتی دارند که بیا و ببین. من بعنوان یک پژوهشگر به آنجا رفته بودم. ایده داشتم. طرح داشتم و برای پیشبرد آن، به پول نیاز داشتم. پیشنهاد یک دوست بود که با آن سازمان که اتفاقا یکی از کارهایشان مسئله ی زنان بود همکاری کنم. خانومی که به ملاقاتم آمد بیشتر از آنکه طرح من را بداند، تفتیش عقایدم کرد. چپ چپ نگاهم کرد. جایی که فقط سه تا زن بودیم سفت رو گرفته بود و انگار می خواست از زیر چادر من چیزی پیدا کند که بگوید تو آدم درستی نیستی. برخوردی به غایت برخورنده. شخصیت له کننده. گفت بروم و منتظر بمانم رزومه ام بررسی شود و بهم خبر بدهند. ندادند. بهتر که ندادند.

دیروز گذرم به جاهای دیگری هم افتاد. به خیابان مفتح جنوبی. یاد روزی بودم که یک گوله سنگین در دانشگاه بودم. پر از اشک و غصه. از مفتح شمالی سرازیر شدم پایین. غصه هایم را سر راه جا گذاشتم. به جایش می خواستم سهمی از شادی بردارم. اما توی خیابان خبری از این چیزها نبود. غصه زیاد ریخته بودند، اما شادی وجود نداشت. کسی شادی هایش را، برق چشم هایش را در خیابان جا نگذاشته بود.

دیروز گذرم به کریمخان هم افتاد. به خیابان میرزای شیرازی. به کوچه 5. تپش قلب گرفتم. زخمم هنوز لخته هم نبسته بود. چه برسد بخواهد تازه شود. فکر کردم چقدر زمان لازم است تا گذرم به گوشه گوشه ی این شهر بیفتد و چیزی یادم نیاید؟ زخم هایم را، غصه هایم را، خراش هایی که روی روحم انداخته اند را یادم نیاید؟ چقدر زمان اگر بگذارد فراموش می کنم در کجا غصه ای را به پشت دیواری پرت کرده ام، یا از موسسه ای قرار بوده بهم خبر بدهند و نداده اند. چقدر اگر بگذرد، خودم را در خیابانی پیدا می کنم که عجیب آشناست و دیگر یادم نمی آید که یک شب در آن گم شده بودم؟ یادم نمی آید یک شب از بنیاد تا حوالی خانه را از آن مسیر پیاده رفته ام؟ خیلی. می دانم که خیلی زمان لازم است و زندگی هم جوری است که نقطه ضعف های آدم را چاله می کند سرراهش.

زنی که غصه هایش را هرروز در اتوبوس های جمهوری به بهارستان جا می گذارد، غصه ی غم هایش که سرراه مانده اند و کسی برشان نمی دارد را هم می خورد؟

  • ۹۷/۰۱/۳۱
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۰)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی