یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

حس هایی که سر راه می گذارم

شنبه/ ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

فکر کردم طاقت نمی آورم. فکر کردم دیگر تمام شد. گفتم برای آخرین بار بود که این حرف ها را شنیدم و سکوت کردم. مطمئن بودم خشمم ادامه دار می ماند. خشمم به جای اشک راه دیگری برای بروز پیدا می کند. کلمه. تسکینم کلمات بودند که داغ و یک راست از قلبم بیرون می زدند. خودم را می دیدم که با غیظ می گویم من مراقبت کسی را نمی خواهم. اشتباه می کردم. دوباره همان آدم سابق شدم. اشک هایم که تمام شد، خودم را چلاندم. سرم را توی دست هایم فشار دادم و دنبال کارهایم را گرفتم. گفتم از بعد این دعوا پایم را از خانه بیرون نمی گذارم. گفتم محال است روزانه بجنگم و خسته نشوم. گفتم می نشینم خانه. امتحان هم نمی دهم. کار هم نمی کنم. آزمایش هم نمی دهم. خرید هم نمی روم. گوشتِ بی خاصیت گوشه خانه می شوم. نتوانستم. در برابرِ میل شدید بیرون رفتن و کشف جهان بیرون مقاومت کردن نتوانستم. دوباره روز از نو. روزی از نو. می دوم و بارها می ایستم. گریه می کنم و می خندم و خشمگین می شوم. سر درد می گیرم و خودم را به نئشگی یک کدیین می فروشم و دوباره سرپا می شوم. فرقش این است که اینها برای فرار از وضعیت کنونی نیست. از سر اشتیاق کشف کردن هم نیست. تنها یکجور بی حسّی مطلق است در برابر هجوم بی وقفۀ مراقبت هایی که مزاحمتند و دست و پا گیر. من از آدم های بی حس می ترسم. مثل چشمان دایی. چشم هایی که هیچ ذوق و شوری ندارند. غم و کدورتی هم. بی حسند عمیق. من از بی حسی خودم هم می ترسم.

  • ۹۷/۰۳/۱۹
  • ساجده ابراهیمی