یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

نوشته بود: "اگر دکتر به شما بگوید به احتمال نود درصد سرطان معده دارید چه می‌کنید؟" روی توییتش ماتم برده بود. چه می‌کردم واقعا؟ واکنش‌های اولیه لابد سکوت و گریه و غم بود. فکرهای فلسفی بعدتر می‌آمدند. قکر اینکه ایا برای زنده ماندن بجنگم و یا تسلیم شوم. بدی‌اش این بود که درباره هیچ‌کدام نمی‌شد تنهایی تصمیم گرفت. این تصمیم‌ها بسته به کلی آدم دیگر می‌شود. پدر و مادر، دوست و برادر و کلی آدم غریبه‌ی دیگر که همه متفقند خب زندگی به هرحال به مرگ می‌ارزد و باید برایش جنگید.

بنظرم آمد اصلا سوال مسخره است. خب آدم چه کار می‌تواند بکند؟ اصلا می‌تواند برای بیماری‌اش دقیقا خودش چه تصمیمی بگیرد؟ هیچی. پروسه او را به تن دادن وادار می‌کند. درمانِ اجباری. داروهای اجباری. ناامید از بهبود اما متظاهر به امید.

نمی‌دانستم اگر روزی دکتری چنین چیزی به من گفت چه می‌کنم. کمی از سوال جلو رفتم و سوال را از بقیه پرسیدم. اگر روزی من می‌مردم دوستانم چه می‌کردند؟ اصلا چطور باخبر می‌شدند؟ بجز دوسه‌تایشان کسی دیگر شماره خانه‌مان را ندارد. طول می‌کشید تا اصلا متوجه غیبتم شوند. حتما دیگر وقتی می‌فهمیدند که همه‌چیز تمام شده بود. باید از این فکر وحشت می‌کردم لابد. ولی بیشتر لذت بردم. گفتم چقدر خوب. مردن آدم نباید باعث دردسر بقیه بشود. واکنش‌ها را از خودشان پرسیدم. حتی نخواستند امکان مرگم را بپذیرند. فکرش قلقلکم می‌داد. آنقدر زیاد که باز هم جلو بروم. فکر کردم اینجور مرگ‌اندیشی پذیرش مرگ را بهتر می‌کند. آدم را در زندگی هم حواس جمع‌تر.

زیاد جلو رفته بودم. فکر مرگ باید حد یقف داشته باشد. 

  • ۹۷/۰۳/۲۵
  • ساجده ابراهیمی