یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

زیاد ترحم می کنم. زیادتر از ترحم بیزارم. بیشتر از آن از اینکه مورد ترحم قرار بگیرم فرار می کنم. مرز ترحم و دوست داشتن را می شناسم. مرزی کت و کلفت است. اما آدمی که ترحم می کند حواسش نیست. به طور واضحی مرزها را نادیده می گیرد. لمسشان نمی کند. برای همین کارش توی ذوق می زند. آدم ها حرفه ای ترحم نمی کنند. با این حال بعضی همین ها را دوست دارند. دوست دارند هرروز یکی از راه برسد، دست نوازش روی سرشان بکشد. مفشان را پاک کند و پول توجیبی بهشان بدهد. من دوست ندارم. من بیزارم. حتی اگر نیازمند همه آنها باشم، هیچ کدام را نمی پذیرم. من در پس زدن ترحم غیرحرفه ای تر عمل می کنم. ترحم آدم ها را برمیدارم و محکم توی صورتشان می کوبم. کلافه می شوند. می گویند دستمان را تا آرنج عسل کنیم باز هم گاز می گیری. راست می گویند. مناعت طبعم نمی کشد کسی من را جیره خوار خودش بداند. از همین حرف های استقلال طلبانه.
بابا می گوید «حسرت به دلم مانده یک بار یکی تان بیاید بگوید پول می خواهم. لباس می خواهم. ماشین می خواهم. هیچی. هیچی نمی گویید. از آدم هیچی نمی خواهید.» خودش اینجوری بارمان آوره. بار آمدن اینطور نبوده که هر روز یک مشق را بهمان دیکته کند.کمک ها را پس زده و یاد گرفته ایم کمک خواستن استقلال و هویت آدم را خدشه دار می کند. ترحم که دیگر آدم را خوار و ذلیل می کند. با این حال این را یادمان نداده که اهل ترحم کردن هم نباشیم. با اینکه آشکارا داد می زنیم کمک ما از روی ترحم نیست، از روی وظیفه شناسی است، از روی انسانیت و شعارهایی شبیه این است، کارمان توی ذوق می زند. به گمانم همه اینطور باشند. کسی هست که با صدای بلند بگوید: «من دارم به تو ترحم می کنم؟» فکر نمی کنم.
این روزها مورد ترحمم. سنجیده ام آدم های اطرافم را. همان هایی که می گویند ترحم نمی کنند، بیشتر از همه مشغول به آنند. فقط مدلش فرق می کند. اگر معنایی دم دستی برای ترحم در نظر بگیریم و آن »توجه زیادی و بی منطق» باشد، کسی که «بی توجهی زیادی و بی منطق» می کند تا بگوید در حال ترحم نیست، درواقع دارد ترحم می کند. فقط خودش را گول زده است. من می توانم برای یک مبتلا به سرطان دلسوزی کنم. هرشب با گریه حالش را بپرسم. بگویم برایش نذر کرده ام. یا می توانم اصلا حالش را نپرسم. چندماهی یک بار پیامی بدهم و بگویم به فکرت هستم ها. اما دیگر هیچ وقت سراغش را نگیریم. درواقع به او بگویم: «با تنهایی و بیماری خودت کنار بیا. از ترس اینکه فکر نکنی ترحم می کنم، مزاحمت نمی شوم.»
نیاز شدید به توجه را پارسال روی تخت بیمارستان فهمیدم. کرارا سعی می کردم پنهانش کنم. به دوستانم آدرس و نام بیمارستان را نگویم. به فامیل و دوست و آشنا نگویم. از ترس اینکه با آبمیوه بیایند و با اشکی در چشم نگاهم کنند. اما نیاز قابل انکار نبود. حتی شاید اسمش «نیاز به توجه» نباشد. نیاز به این بود که بدانم فراموش نشده ام. دعای آدم ها را لازم نداشتم. حضورشان را لازم داشتم. وقتی بچه ها آمدند و دوره ام کردند و آنقدر حرف زدند که پرستار بیرونشان کرد، این را فهمیدم. حالا فکر می کنم همه مان اهل ترحمیم، این که هیچ. اما آیا «واقعا» از ترحم هم بیزاریم؟ گمان نکنم.
  • ۹۷/۰۳/۲۸
  • ساجده ابراهیمی