یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

غرقه در عالم بی‌تصویر

سه شنبه/ ۱۶ مرداد ۱۳۹۷

خوابم نمی‌برد. یک نقطه‌ی ریز در سمت چپ سرم، جایی پشت چشمم نبض می‌زد. با هر تپش درد را به بقیه‌ی نقاط بدنم منتقل می‌کرد. باید چشم‌هایم را می‌بستم تا از نور و سرما در امان باشم. نمی‌شد. هرجای اتاق می‌رفتم باد کولر تیز و یخ در چشمم فرو می‌رفت‌. سرم را زیر پتو بردم. لامپ و گوشی را خاموش کردم. صدای پس زمینه بوق ممتد بود و تپش یک نقطه‌ی کوچک در گوشم‌. پشت چشمم. به صدای دیگری احتیاج داشتم. در نهان‌ترین لحظات زندگی‌ام، در استرسی‌ترین‌هایش، در مسکوت‌ترین‌هایش هم، یک صدا پس زمینه‌ی زندگی‌ام بود. صدا بسته به شرایط فرق می‌کرد. لحن صدای مامان بود که بم می‌شد، کش می‌آمد، یا لطیف و روان بود‌. ترکیبی از کلماتی بود که به صدا درمی‌آمدند و خودشان را صدا می‌زدند. کلماتی که می‌رقصیدند‌ دورترین نواهایی که سال‌های دور در تاکسی شنیده بودم و دیگر چیزی از آن یادم نمی‌آمد. نت‌هایی که نواخته نشده‌بود‌. امین بزرگیان نوشته بود "آدم‌ها تنها که می‌شوند صدا می‌خواهند. هر صدایی." و ماجرای تنهایی پیرزن همسایه‌اش را گفته بود که همیشه اخبار گوش می‌داد. من در آن لحظه صدا می‌خواستم. رادیو چهرازی را زیر و رو کردم تا آن قسمتی را پیدا کنم که دلبر از خواب‌هایش می گفت. دلبر غمگین‌ترین خواب دنیا را دیده بود. آدم‌ها با آن می‌خندیدند‌. شاید من هم بار اول خندیده بودم‌. "پریدم رو اسب سفید. یارو دوماد موفرفری هم رو اسب سیاه کنارم بود. تاخت می‌رفتیم دشت مغان. دوماد موفرفری می‌گفت به ارس رسیدیم عقدم می‌کنه و بهم گوشواره می‌ده. .... اومدم از در برم بیرون دیدم نشسته دماغشو کرده زیر درز در به جمشید می‌گه: خنک نسیمی کز کوی دلبر آید. گفتم پاشو گمشو تا همه‌رو خبر نکردم. یواش گفت: صبح زود میام سه‌تا می‌زنم به در. بریم از این دیوونه‌خونه. دستشو گذاشتم لای در فشار دادم. سیاه شد. تو دستش گوشواره بود. برق می‌زد. رنگ لاجوردی بود. رنگ ته آسمون...." دلبر من را یاد فاطمه می‌انداخت. همسایه‌ی دیوانه‌ی مادربزرگ. به دختری که همیشه توی تیمارستان بود و وقتی مرخصی می‌آمد از دستش فراری بودیم. به نامزد فاطمه که شوهرش شد فکر کردم. به وقتی که بچه‌دار شد. به غم روزهایی که می‌گفت "عباس رفته بوشهر کار کنه" و به دختر فلجش زل می‌زد. عباس هیچ‌وقت برنگشت. بچه‌ی فاطمه را بردند بهزیستی. مادربزرگ گفت خودش از تیمارستان فرار کرده. ولی هیچ‌وقت خبری از او نرسید. هیچ‌کس هیچ‌جا منتظرش نبود.

صدا را عوض کردم. شاملو برایم شازده کوچولو خواند. شازده کوچولو گریه می کرد. از اتفاقاتی که می‌افتاد سردر نمی آورد. هراس داشت. هراس از دست دادن تنها گلش در سیاره‌ی کوچکش، تنها گلی که به آن دل بسته بود. شازده کوچولو نمی‌فهمید چرا باید اینهمه خطر در انتظار گلش باشد. سر از منطق سیاره درنمی‌آورد. می‌گفت خام است. خام‌تر از اینکه خیلی چیزها را بفهمد. عجز او را به گریه می‌انداخت. شاملو می‌خواند: "رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، مسافر کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت". بغلش کرد. نوازشش کرد. اما وقتی اشک‌هایش یکی‌یکی زیر گلویش غلتید، با خودش فکر کرد "چه دیار اسرار آمیزی‌ست دیار اشک..."

سر در نمی آوردم. مسافر کوچولوی تنهایی بودم روی سیاره‌ای غریب. هراس‌هایم یکی یکی اتفاق می‌افتادند. دوست‌داشتنی‌هایم از دست می‌رفتند. کاری ازم برنمی‌آمد. خام بودم. اما نه آنقدر که ندانم هیچ‌چیز دنیا منطق روشنی ندارد. راهنمایی وجود ندارد که بخاطر این چیزها توضیحی بدهد؛ شاید از حیرانی دربیایم. علم به عدم امکان‌ها عاجزم می‌کرد. مسافرکوچولویی بودم که احتیاج به دلداری داشت. اما باید یاد می‌گرفتم دیار اشک دیار دل کندن از احتیاج‌ها و دوست داشتنی‌هاست. از رفاقت‌ها. از محبوب‌ترین‌ها. از دل بندها. از وطن. از آدم‌هایی که ازشان توقع داشتم. از آرمان‌هایم. آدم‌ها وقتی به دیار اشک پناه می‌برند که به هیچ چیز دیگر امید نداشته باشند. دل می‌کندم. قدم در دیار اشک می‌گذاشتم و  فکر می‌کردم چه دیار سرد و بی رحمی‌ست این دیار.

خواستم فکر نکنم. اجتناب‌ناپذیرترین تصمیم بشری. نمی‌توانستم متوقف کنم. رودهای کوچکی که جاری بودند تا به دریای عمیق خیالاتم بریزند را نمی‌توانستم به تنهایی متوقف کنم.آدم‌ها یکی یکی جلوی چشمم می‌آمدند. در سکوت، بهم زل می‌زدند. آب می‌شدم. عصبانی می‌شدم. خجالت‌زده می‌شدم. خوشحال می‌شدم. ۲۷ سال زندگی در nتا آدم ضرب می‌شد. کسی کمک‌حالم نبود. کسی نمی‌توانست بیاید و جریان تند پخش تصاویر را متوقف کند. پتو را چنگ زدم. اشک‌هایم سرد می‌شد و درد چشمم بیشتر. جعبه‌ی قرص‌ها را برای چند قرص خواب‌آور بهم ریختم. سه‌تایی که می‌شناختم را برداشتم. از هرکدام یکی. بعدش خواب بود. همه‌چیز سیاه بود. غرق شدن در یک عالم سیالِ رقیق بود. سبک بودم. همه‌چیز را معلق کرده بودم. وارد عالمی شده، در را پشت سرم بسته بودم و همه‌چیز آن پشت در تعلیق بود. همه‌ی تصاویر. همه‌ی آدم‌ها و اتفاقات. برای اولین‌بار در زندگی‌ام هیچ تصویری نبود. هیچ صدایی نبود.

  • ۹۷/۰۵/۱۶
  • ساجده ابراهیمی