یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

قطاری که رویاهایم را برد

چهارشنبه/ ۱۷ مرداد ۱۳۹۷

اتوبان خلوت بود. دم غروب، هوای دم کرده ای داشت. صیاد جنوب را پایین می رفتم. لایی می کشیدم. از بین ماشین ها چپ و راست می شدم.از لاین سرعت به لاین کندرو می رفتم و دوباره برمی گشتم. یک رانندگی دیوانه وار. ماشین ها برایم بوق می زدند. چراغ می زدند. سرعت مهلتم نمی داد تا فحش هایشان را بشنوم. از پشت نیسانی که بار کمد می برد به چپ کشیدم. فاصله با ماشین جلویی کم بود. کمتر می شد. زیر پایم خالی شد. چیزی از داخل سینه ام سر خورد و محکم توی دلم افتاد. صدای بوق ممتد پیچید توی گوشم.

ماشینم گم شده بود. درست ترش این است که آن را برده بودند. ساعت یک ظهر دنبالش می گشتم و پیدا نمی شد. بلوار اندرزگو بودم. کوچه ی 15 فوریه. پلاک 50. بیرون که آمدم فهمیدم در پلاک 50 خیابان 16 فوریه کار داشته ام. ساعت سه بود و نوبتم پریده بود. ماشینم پیدا نمی شد. نمی دانستم باید از کجا سراغش را بگیرم. گیج و حیران وسط خیابان مانده بودم.

می رفتیم شمال. یعنی از ملایر می آمدیم به تهران. اما جاده ی شمال بود. من و مامان بودیم. باباعلی و دایی بودند و خاله شیرین. مامان رانندگی می کرد. گفتم ماشین من است. قلقش را دارم. خودت را خسته نکن. من بشینم؟ و نشستم. جاده ی شمال بود. آبشار داشت. همه چیز سبز بود. من می پیچیدم. جاده سخت بود. فرمان ماشین کمک نمی کرد. صداهای اطرافم بم می شد. کش می آمد.همه چیز روی اسلوموشن بود. دهان بابابزرگ باز بود و حرف می زد. ولی فقط یک صدای بم کشدار توی سرم پیچیده بود. داد زدم. بسّه. بســـــّه! صدا توی حلقم مانده بود. داشتم خفه می شدم.

خیس عرق پریدم. گیج و گنگ دور و برم را نگاه کردم. همه چیز سیاه بود. مرده بودم؟ صداهای آشنا می شنیدم. صدای کولر توی خانه می پیچید. صدای تیز جارو کشیدن رفتگر روی آسفالت های تبدار هم می آمد. پس همه شان خواب بود. نفس عمیق کشیدم. درد از سمت چپ سرم به سمت راست رسیده بود.دست روی چشمم گذاشتم تا از باد کولر در امان باشد. این همه خواب عجیب از کجا می آمدند؟ چه ساز و کاری در جریان بود؟ برای مغزم چه اتفاقی می افتاد که این تصاویر را با چنین زحمتی تولید و تکثیر می کرد؟ این صداها، این آدم های ناآشنا. این آدرس ها. از کجا می آمدند؟ صبح که بیدار شدم یادم آمد آدرسی که امروز باید بروم، اندرزگو است. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند واقعا اتفاقی می افتاد؟

ساعت یک و  بیست دقیقه بود که برگشتم. ماشین سرجایش بود. توی ظل آفتاب. ترس از آینده، هیولایی می شد که شب ها به جانم می افتاد. تجربه ی سفر در زمان را زیاد داشته ام. به سال های دور رفته ام. به آینده کمتر. از ارواحی که به خواب اسکروج می آمدند، من با دوتای اول بیشتر اخت بودم. گذشته جای واکاوی داشت. جای کشف داشت. می شد از دلیل خیلی اتفاقات سردر آورد. دانستن آینده غمگینم می کرد. تلاشم را می کشت. اما می رفتم. بچه ام را می دیدم. تظاهرات را می دیدم. بچه ام را به پرستار می دادم و به خیابان می رفتم. می مردم. آدم های نزدیکم می مردند. تنها می شدم.

رویاهایم را کجا از دست دادم؟ کجا با این هیولاها عوضشان کردم؟ 

  • ۹۷/۰۵/۱۷
  • ساجده ابراهیمی