یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

زندگی در حیاط خلوت

جمعه/ ۳۰ آذر ۱۳۹۷

آخرین تلاش‌هایم برای قدم زدن همراه با کسی در یک عصر پاییزی، بی‌نتیجه ماند. یک روز مانده بود که پاییز تمام شود. تنها فرصتم بود. شاید شنبه که 1 دی می‌شد هم هوا هنوز پاییزی بود و می‌شد قدم زد؛ اما خب، پاییز نبود. وسواس فکری مانع از تجربه‌ای دل‌انگیزی می‌شد. دوست داشتم ساعت 3 عصر پاییزی که آفتاب کم رمق است خیابان طالقانی را قدم بزنیم. دوست داشتم توی فاصله‌ی کوتاه درِ قدس دانشگاه تا خیابان وصال، به جز صدای پاهای خودم، صدای کسی دیگر را هم بشنوم. بعدش از وصال بالا می‌رفتیم. شاید آنموقع قدم زدن در پارک لاله بیشتر بهم می‌چسبید. نشد. باید به خانه برمی‌گشتم. توی دلم گفتم نمی‌گذارم بد بگذرد. مامان خانه نبود. خوراکی ممنوعه می‌خریدم، چند ساعتی هم می‌خوابیدم. فکرش سر ذوقم آورد. ته‌مانده‌ی وقت تلف کنی را در اداره سر کشیدم. «اتحادیه‌ی ابلهان» را از کتابخانه‌ی اتاقمان برداشتم، به این امید که بخوانمش. وسایلم را توی ماشین آفتاب زده ریختم و یک ساعت ترمز و کلاچ کردم تا به خانه رسیدم. یک جاهایی که اتوبان راه داد، دوتا لایی کشیدم تا هیجانم را بیشتر کنم.

از لحظه‌ی رسیدنم آیین خوش‌گذرانی را با خیار و زیتون و ماست چکیده شروع کردم. چی پلت خوردم و پشت بندش چایی. گوشی را سایلنت کردم و گوشه‌ای دور گذاشتم. کنار شوفاژ دراز کش شدم و اول سعی کردم «خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را بخوانم. از جایی که ادامه نداده بودم شروع کردم. جلو نمی‌رفت. حتی چشمانم را هم گرم نمی‌کرد. خوابم نمی‌برد. اگر آنجور ادامه پیدا می‌کرد، روزم تلخ و کلافه می‌شد.  توی همین فکرها خوابم برده بود. وقتی پریدم کتاب روی سینه‌ام افتاده بود. چند سال بود اینجوری خوابم نبرده بود؟ آوای ساعت دیواری می‌گفت یک ساعتی گذشته. بدن سرّم را جنباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت 3 بود.

با یک لیوان بزرگ آب موافق بودم. چیزی نمانده بود بدنم از خشکی و بی‌آبی و نمک‌خوری، شوره بزند. اتحادیه‌ی ابلهان را باز کردم. پاراگراف اول خوب بود: «یک کلاه شکاری سبز رنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، می‌فشرد». انگار با متن خلاقانه‌ای روبرو بودم. صفحه‌ی 60 بود به گمانم؛ پلیس مانکوزو و خانم رایلی قهوه می‌خوردند. دلم قهوه خواست. پا از اتاق که بیرون گذاشتم، خانه تاریک بود. یک چیزی درونم سر برآورد: «چند وقت است اینجوری در سکوت نبوده‌ای؟» چندین ماه بود. دلم نیامد خلسه‌ی خنک و ساکت خانه را با روشن کردن لامپ به هم بزنم. کورمال کورمال تا آشپزخانه رفت. چراغ هود هم کارم را راه می‌انداخت. قهوه‌ درست کردم. دلم نمی‌خواست تلخ بخورم. کمی عسل بهش اضافه کردم. بد نشد. با یک لیوان بزرگ دیگر آب، به اتاقم برگشتم. «ایگنیسش» جلوی تلویزیون ماتش برده بود تا برگردم. با خودم عهد کردم همین یکی دوروز کتاب را تمام کنم. خوش‌خوان بود. مدت‌ها بود کتابی را اینهمه تند پیش نرفته بودم.

بیرون صدای باران می‌آمد. به پنجره می‌خورد. لامپ توی خیابان روشن شد. دلم قدم زدن خواست. توی آن هوا و سکوتی که تویش بودم، عیشم کامل می‌شد. صدای اذان از جایی دور می‌آمد. نمازم را خواندم. اول فکر کردم خوب و گرم بپوشم تا سردم نشود. خیالم یک پیاده روی طولانی بود. می‌دانستم زود گرمم می‌شود. لگ مشکی‌ام را پوشیدم تا دمپای شلوارهای دیگرم خیس نشوند. خجالت می‌کشیدم. اولین بار بود می‌خواستم با لگ بیرون بروم. سارافون بافت زرشکی مشکی ام را پوشیدم. ماتیک سرخ جگری را انتخاب کردم و روی لب‌هایم غلتاندم. خودم را آنجوری دوست داشتم. چشمانم سرحال بودند. سفیدی دلپذیری داشتند. کمی هم پف کرده بودند. اینطوری صورتم کم سن تر می‌شد. توی دلم بشکنی زدم و گفتم بجنب دیگر. لامپ اتاقم که خاموش شد خانه در ظلمات فرو رفت. یاد بهجت افتادم. توی تاریکی می‌رفت که آدم بکشد. دم در که رسیدم دست بردم و روی لب‌هایم کشیدم. از پررنگی افتادند. در را قفل کردم و دو دقیقه بعد هوای بارانی را نفس می‌کشیدم.

هندزفری را از کیفم بیرون کشیدم. self_control  را گذاشتم پلی شود و آرام قدم برداشتم. با خودم تکرار کردم که مقصد ندارم. برای راه رفتن آمده‌ام. اگر چادر نبود و گرمکن داشتم، حتما می‌دویدم. می‌رفتم پارک و ورزش می‌کردم. برانیگان با صدای محکمش می‌خواند: oh the night is my world و با خودم تکرار می کردم چقدر من را داد می‌زند. خانه‌های جدید محله‌مان را کشف کردم. به خلاف توقعم، سرد نبود. باران ریز ریز توی صورتم می‌خورد. همه‌ی وجودم ذوق داشت. چیزی غمگینم نمی‌کرد. می‌توانستم ساعت‌ها راه بروم. ساعت‌ها بدوم. باران را نفس بکشم. آخرین روز پاییز را نفس بکشم و تنهایی اذیتم نکند. انگار به اصل خودم برگشته بودم. از تنهایی لذت می‌بردم. با خودم خلوت کرده بودم. اما نه به قصد محاکمه. نه به قصد چالش‌هایی که روحم در حل آنها عاجز مانده بود. با ساجده‌ی نوجوان خلوت کرده بودم. به فردا، به کارهای تلنبار شده، به آدم‌های اضافی و اشتباهی فکر نمی‌کردم. اصلا به آینده فکر نمی‌کردم. به گذشته هم. حتی در حال هم غرق نشده بودم. بی‌تعلقی وجودم بالا آمده بود. مثل قطره‌های ریز باران بودم. سبک. نرم. سرخوش. مدت‌ها بود چیزی را اپوخه نکرده بودم. مدت‌ها بود فکر و خیال‌هایم را در خانه جا نگذاشته بودم. چندماه یا شاید هم چند سالی بود که اینقدر سبک و نرم راه نرفته بودم. حس خوب آن ساعت‌ها را ممنونِ خودم بودم. خیلی وقت بود به خودم مهلت زندگی در حیاط خلوت را نداده بودم. 

  • ۹۷/۰۹/۳۰
  • ساجده ابراهیمی