یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

برای مادرم...

شنبه/ ۳۰ فروردين ۱۳۹۳

ساعت ۶:۳۰ صبح،مترو

 

خانوم بغل دستی ام گوشی اش زنگ میخورد. از دیالوگهایی که برقرار میشود  و صدای بچه ای که از

آنطرف خط می آید ،قضیه دستم میفتد که خانوم شاغل است و بچه مدرسه ایش تنها در خانه،بیدار شده و صبحانه میخواهد... مادرش انواع خوردنیهای صبحانه را پیشنهاد میدهد اما بچه بهانه گیری میکند...

یاد مامان  میفتم... از همان روز اول ابتدایی همیشه وعده های غذایمان به راه بوده... صبحی نبوده که برایمان صبحانه آماده نکند... با محبت راهیمان نکند... جوری عادتمان داد که هنوز هم اگر نباشد کارمان لنگ میزند...پا به پای استرس های امتحان ها با ما بود... خوب داده بودیم خوشحال و بد داده بودیم،ناراحت بود...  همیشه میگوید عاشق تابستان است...چون بیشتر کنارش هستیم...حالا هرچقدر که زحمتش بیشتر باشد.. سال کنکور و عصبی شدن هایم و تحمل مامان...قید مهمانی زدن و در سکوت مطلق کار کردنش... پا به پای من کله سحر بیدار شدن و نیمه شب خوابیدنش...اشک   شوق همراهیش شب اعلام نتایج.. همیشه بودنش و بی حاشیه بودنش...همیشه مثل یک پر ،سبک،حضور داشته اما به چشم نیامده... انقدر حضورش مهم بوده که اگر نبود، جایی که الان هستم محال بود باشم... امانادیده گرفته شده... حضورش جزء بایدها شمرده شده و همین هم مانع دیدنش شده...

بغض گلویم را میگیرد... دلم میخواهد همان موقع مامان باشد و دستانش را سرشار بوسه کنم و بخاطر همه حضور ساده و بی توقعش تشکر کنم.

ولی میدانم...این تشکر حتی ذره ای حقش به گردن را هم برآورده نمیکند...

  • ساجده ابراهیمی