یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

برمودای درون من

دوشنبه/ ۱۸ آبان ۱۳۹۴

من همینجا نشسته بودم. داشتم تایپ میکردم که نمیدانم یهو از کجای کار دلم کشید که بروم و وبلاگ کنارکارما را برای بار هزارم بخوانم.هی خواندم و خواندم تا نفهمیدم هوا کی تاریک شد و کی پیامهای تلگرامم تلنبار شد. نگاهم افتاد روی کاغذ و خودکاری که کنار دستم بوده. جوهر خودکار همینجوری به کاغذ پس داده بود. یک جوری هم بود که انگار یک نفر برداشته و هی به عمد آن را روی کاغذ فشار داده و یک جاهایی فشارش را کم کرده. وا رفتم. هرچقدر فکر کردم، مطمئن بودم که کار خودم نبوده. من در بدترین شرایط هم که باشم به چیزی آسیب نمیزنم. هی فکر کردم که شاید موقع خواندن دستم به آن بوده ولی فرضیه ی غیر ممکنی بود. دست چپ من انقدری تسلط ندارد که تا ابن حد آنهم ناخودآگاه خودکار را فشار دهد. تازه دستم سرد بود و خودکار هم سرد. چند دقیقه گذشت تا هی به کاغذ نگاه کردم و هی خودم را موقع خواندن یاد آوردم. دویدم توی هال و از داداش پرسیدم که کار او بوده؟ البته که نبود. برگشتم و روی صندلی نشستم. احساس تلخ عجز به سراغم آمد. عجز از مقاومت در برابر نیرویی که مرا تا این اندازه از دنیا و واقعیتهایی که اطرافم جریان دارند، دور میکند. از اینکه چرا گاهی تا اینهمه از درک اتفاقهایی که بیخ گوشم می افتند مطلع نمیشوم. چرا هیچ تجربه ای از اینکه با خودکار چه کرده ام ندارم؟ یک حس گنگی است که زبان آوردنش دشوار است. نمیدانم  این لختی آمیخته با بیخبری را چگونه توضیح دهم. خوب یادم است که درباره جزیره برمودا خوانده بودم که وقتی هواپیمایی از بالای آن عبور میکند، اگر بخت یارش باشد و سقوط نکند، تا زمان عبور کامل از بالای آن جزیره، همه چیزش متوقف میشود. ساعتشان از کار می افتد و بعد از گذر دوباره از همانجا که بوده کارش را شروع میکند. از رادارهای هوایی محو میشوند تا چند دقیقه، مسافران و خلبان ها هیچ چیز به یادشان نمی آید. انگاری من هم همینجوری شوم. انگاری من هم هرروز چندبار از فراز جزیره برمودایی میگذرم که نمیدانم بر سر آن چند دقیقه ای که نبوده ام چه آمده و واقعیت عینی چگونه شکل گرفته.

اینجور وقتها که به خودم می‌آیم، انگار وسط دشتی پر برف ایستاده باشم. میلرزم، میترسم و هیچ وقت برایم عادی نمیشود. چه کسی دوست دارد که با من در یک دشت پربرف بایستد و مرا وقتی که مثل یک کودک ترسیده میشوم همراهی کند؟ هیچ کس. و این نقطه شروع همه تنهایی های من است.

  • ساجده ابراهیمی

از دیوانگی ها

يكشنبه/ ۱۷ آبان ۱۳۹۴
  • ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۸
  • ساجده ابراهیمی

نبودن ها

يكشنبه/ ۱۷ آبان ۱۳۹۴

سنوات گذشته روزهایی بوده اند که یا از شدت خستگی و ناامیدی و به مدد هوای ابری پاییز و اتاقی که دست کم از نصفه شبش نداشته تا ظهر توی رختخواب مانده ام. روزهایی هم بوده اند که صبح زود بلند شده ام. در نهایت حال خوش کتونی پوشیده ام و رفته ام بیرون، دویده ام، نفس عمیق کشیده ام، سرحال برگشته ام خانه و روزم را شروع کرده ام. در هردوی این روزها فکر و یادبودها بوده اند که به دوسر ناموزون طیف کشانده اندم. یادبودهایی که تمام روز برای آنها عزا گرفته بودم  یا سعی کرده ام جاهای خوبش را بیرون بیاورم و با همانها خودم را وادار به دویدن بکنم. این روزها به حال واقعی خودم نزدیکتر بوده ام. همانی بودم که کلا از یک طرف سقوط میکند و از تعادل دیوانه وار فراری است. همانی بوده ام که مثل چی به عادت و روزمرگی لگد میزده حتی اگر شده سردردهای وحشتناک و افسردگی های فصلی و چیزهای ناخوشایند دیگر را هم تحمل کند.

ولی این روزها، چیزی درونم سرجایش نیست. یک چیزی رفته که  وقتی به خودم برمیگردم و جستجویش میکنم، حتی جای خالی اش را هم نمیبینم. یک جوری رفته که انگار از اولش هم نبوده. ظرف ها را بدون دستکش میشویم، ناخونهایم زشت و زبر میشوند، کرم را روی دستم چپه میکنم، ژاکتم را تن  و پاپوشم را پا میکنم، برای خودم چای میریزم و مینشینم پای لپتاب، هی انگشتان یخ زده ام را تکان میدهم تا گزگر نکنند، و بعد دستانم را روی کیبور میذارم و مینویسم و پاک میکنم، هی مینویسم؛ هی پاک میکنم و این روند را دیوانه وار تا شب ادامه میدهم. وقت نمیکنم درس بخوانم، وقت نمیکنم وبلاگم سر بزنم  ولی هی دیگر دلم نمیخواهد بزنم زیر همه چیز. رها کنم و بروم. حتی ان روزی که از صبح زود مینشینم تحریریه و بوی سیگار و نگاههای ناخوشایند را به روی خودم نمی آورم و هی سرم را گرم کارم میکنم. ولی این همانست که همیشه مرا راضی میکرده؟ معلوم است که نه. اگر بود؛ آن شب که هوا هنوز گرم بود و داشتیم از پیاده روی برمیگشتیم بابا  پرسید: دخترجان الان راضی هستی؟ و من بدون مکث گفتم این اصلا چیزی نبوده که دلم بخواهد و بابا لبخند و آهش قاطی شده بود.

نیست.. یک چیزی نیست این روزها...

  • ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۱
  • ساجده ابراهیمی

بلوندهای نازیبا

شنبه/ ۹ آبان ۱۳۹۴

ویرم گرفته بود از خانمی که توی مترو موهایش بلوند خیلی سرد بود و ریشه های مشکی اش بیرون زده بود بپرسم: ببخشید خانم، چرا فکر میکنید یک رنگ انقدر سرد و یخی لزوما زیباست؟ تازه این رنگ برای کسی هم که صورتش شیربرنج باشد زیادی روشن است، چه برسد به شما که صورتتان چند درجه سبزه است. 

خب گفتنش فابده ای نداشت و احتمالا واکنشی جز برخورد تند آن خانم نمیتوانست داشته باشد. حال اینکه سوال من صرفا از روی کنجکاوی و البته برای تحقق بخشیدن به این فکرم بود که زن ایرانی هیچ اعتماد به نفسی درباره قدرت چهره شرقی خودش ندارد و آنقدر پای ماهواره نشسته و هی رنگهای یخ و سرد دیده و تو سر آن زنها این رنگ برایش قشنگ بوده، و البته باپیروی از الگوی یکسان سازی و یکسان دیدن و شبیه بودن و الخ که از سوی همین نهادهای فرهنگی جمهوری اسلامی هم تبلیغ میشود، دیگر از خودش سلیقه ای ندارد و قشنگ را خوب تمییز نمیدهد و هیچ بعید هم نیست که اگر آن رنگ بلوند را قشنگ نداند، از ترس رانده شدن خودش را سانسور کند و نظرش را ابراز نکند.

بعد خیلی وقتها دلم میخواهد به همین خانمهایی که اینجوری در حسرت موی طلایی و روشن هستندبگویم: شوهرتان این رنگ را روی سر شما دوست دارد؟ دوست دارد که شما پوستتان انقدر برنزه و موهایتان انقدر یخی باشد؟ اگر چیزی نمیگوید شاید بنده خدا فکر آن خداتومن پولی که برای دکلره کردن داده اید و برای دوام زندگیتان است. اگر هم واقعا میپسندد که شاید یک جای سلیقه اش لنگ میزند یا او هم همپای شما ماهواره دیده و الخ.

خب واقعا قیافه شرقی ما چه مرگش است که خودمان را برای غربی شدن میکشیم؟ که خانمهای ما میروند و ساعتها درد وحشتناک دکلره کردن را تحمل میکنند تا قیافه شان اروپایی شود. حالا روضه مفصل اینکه نه فقط لباس همه خانمها توی مترو و اتوبوس و خیابان شبیه هم است، که حتی قیافه و آرایششان هم یکی است، نمیخوانم. 

  • ساجده ابراهیمی

از ظلمت خود رهایی ام ده

يكشنبه/ ۳ آبان ۱۳۹۴

سر گذاشته بودم سجده و گفته بودم " خدایا من واقعا میخوام برای تو کار انجام بدم. واقعا رضایت تو و همسو بودن با جهت تو برام مهمه. حالا که تو این مسیر قرار گرفتم خودت هم منو کمک کن که من ضعیفم." و بعد همان لحظه، همان وسط سجده، فکری شدم که نکند اصلا کل راه اشتباه است و دارم کمک خدا را برای گمراهی بیشترم میخواهم؟ شکش مثل خوره افتاده بود به جانم و هی مرا خورده بود و نگذاشته بود سجده ام را کش بدهم و به جاهای دیگری برای دعا برسم. از هول و هراسش بلند شده بودم و از سجاده ام فرار کرده بودم و هی راه رفته بودم و فکر کرده بودم. فکر کرده بودم به اینکه نکند همه اش را تابحال اشتباه آمده ام که هیچ فرجی در کارهایم نبوده و فقط همان نفحات کوتاه بوده اند که غنیمت شمرده ام و کمی به ریسمانش چنگ زده ام به واسطه آنها؟ نکند تابحال به اشتباه اصرار میکرده ام؟ مثل اینکه دم دمای غروب باشد و آدم پشت به خورشید حرکت کند و هر لحظه سایه اش دراز تر شود و جلوی پایش را تاریکتر کند؛ اما از خدا بخواهد که در همان مسیر سایه اش را تیره تر و دراز تر کند. حالا درست که خدا رحم میکند و دعاهای آدم که اشتباهی به جاهای بد پرتاب میشوند را مستجاب نمیکند، ولی واقعا اگر مسیر من همینقدر کج و اشتباه باشد من چه کنم؟ من از کجا بفهمم که دارم درست میروم که هی برای کمک خدا اصرار کنم؟

 

و این دست سوالات من برای همه کارها مگر تمامی دارد؟... ما آدم معمولی ها فقط دلمان را خوش میکنم که وعده داده "الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور..." من مومنم به همین نفحات و با همین ها زندگی ام را سر میکنم. با همین دلخوشی که "فقد استمسک بالعروة الوثقی" باشم.

  • ساجده ابراهیمی