یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تحجر آپدیت شده

جمعه/ ۳۰ مهر ۱۳۹۵
از شرایط ازدواج پسره این بود که زنش اصلا و ابدا هیچ گونه نسبتی با شبکه های اجتماعی نداشته باشد. دختره میگفت اگر خواستگارش اینستاگرام داشته باشد با او ازدواج نمیکند چون پسری که اینستاگرام دارد حتما عکسهای ناجور میبیند. دوستم میگوید من خبرنگارم و اگر شوهرم اهل شبکه های اجتماعی نباشد خیلی از مناسبات من را درک نمیکند. راست هم میگفت؛ بخش عمده ای از زبان مشترکشان را از دست میدادند. پسر دیگری میگوید دختری که اهل مجازآباد نیست هم مگر وجود دارد؟ یعنی امّل نیست؟ دوست دیگرم میگوید یک پسری از شرایط ازدواجش اینست که دختر مورد نظر عکس خودش روی آواتارش نباشد.
دارم فکر میکنم ازدواج کم مساله بود و دردسر داشت، هی روز به روز هم ملاکها و معیارهای جدید دارد به آن اضافه میشود. چرا؟ چون بیشتر از چیزی که لازم بوده اجازه دخالت شبکه مجازی را در زندگیمان داده ایم. حرف از بلد نبودن استفاده و یا استفاده مفید بردن از آن نمیزنم. اصلا این جدایی و انفکاک را درباره تکنیک قبول ندارم که کاربرد خوب_کاربرد بد دارد و ما باید انتخاب کنیم. سروکله زدنهای مداممان باعث شده نظر هرکسی اعم از عره عوره و شمسی کوره برایمان مهم باشد، که ماشاالله نام بردگان علاقه زیادی هم به اظهار نظر دارند. این وسط فاقد هویت فردی میشویم. نمیتوانیم خودمان یا دیگران را بدون چیزی ک به آن وابسته ایم ببینیم. هی گمان میکنیم باید همه کس و هم چیز حل شده در علایقمان باشند تا بتوانیم درباره دوست داشتن یا نداشتنشان تصمیم بگیریم. بماند که بر همان مبنا چه قضاوتهایی میکنیم.

راستی، آن پسره که شرط گداشته بود زنش اصلا کار با گوشی هوشمند را هم بلد نباشد، الان ازدواج کرده و زنش لحظه به لحظه زندگی‌شان را در اینستاگرام ثبت میکند.
خلاصه اینکه آدمیزاد نباید سخت بگیرد. نباید چارچوبهای بی معنا برای خودش بگذارد. 
  • ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۵
  • ساجده ابراهیمی

قصه ی غصه ها

جمعه/ ۳۰ مهر ۱۳۹۵

سوژه مصاحبه دختر ۳۵ ساله میانماری است که شیعه شده. چهار دختر دارد و به هفت زبان مسلط است و یک مهمان میانماری خاص هم در خانه اش دارد. آب از لب و لوچه مان آویزان است که چه مصاحبه خوبی از آب درمی آید که حاضر میشویم ساعت ۵، آنهم در قم، قرار ملاقات بگذاریم. 

حرفش را شروع میکند. از خانواد متمول و پدر تاجر و مبلغ وهابیت‌اش میگوید. از ازدواجش در سن ۱۷ سالگی با یک پسر همسن اما شیعه میگوید و بعد میرسد به ماجرای شیعه شدنش و طرد از سوی خانواده پدری‌اش. اشک جمع میشود توی چشمش و بی مهابا زیر گریه میزند. با خودم گفتم حالا به جاهای خوبش هم میرسد. آمدنش به ایران و بچه دار شدنش. حالا یاد پدرش افتاده و سردی خانواده‌اش، بگذاریم کمی هم گریه کند. اما این گریه تمام نشد. هرچه جلو آمد وضع برایش سخت تر شد. سالهای دوری از بچه و شوهر و خانواده و بی پولی در ایران بخاطر درس خواندن. سالهای بی مهری. اصلا انگار منتظر بود دوتا غریبه وارد خانه اش شوند و اینها را تعریف کند و یک دل سیر گریه کند. به خودم فشار می آورم که وا نروم. هی حرف را عوض میکنیم. به بغض و خیرت و عصبانیتم تشر میزنم که حالا جایی برای سرباز کردن ندارید. ولی گوشه آن خانه پرغصه و فقیرانه درحال دق کردنم. او حرفهایی میزند که البته گفتنش در اینجا و هرجایی دیگر کار اخلاقی به حساب نمی آید. سرم گیج میرود. او برای شیعه شدنش چقدر تاوان میدهد. برادرش خودش و بچه‌هایش را تهدید به قتل میکند و سه ماه دیگر ویزایش در ایران منقضی میشود و باید به همان کشور برگردد. جایی که هیچ جایی در آن ندارد.

موقع خداحافظی بغلش میکنم. میگویم "بعنوان یک دوست، روی ما حساب باز کن". گریه میکند. بغضم را قورت میدهم.

.

پ ن: اگر اطلاعات بیشتری خواستید، اگر دلتان خواست به زنی تنها که هیچ درآمدی ندارد کمک کنید که اقلا ماههای آخر حضورش در ایران را انقدر سخت نگذراند، یا راهی برای اقامت دائم و ... گرفتنش سراغ دارید و اینطوری برگشتنش از شیعه بودن کمتر به خطر می افتد، به من خبر بدهید.

  • ساجده ابراهیمی