یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

کانون بلا زینب

يكشنبه/ ۳۰ آبان ۱۳۹۵

روضه خوان، روضه ی غریبی و صبوری زینب میخواند. مردها تند تند هلیم را میزدند و به بهانه پاک کردن عرق، اشک چشمشان را میگرفتند. زنها گوشه‌ای کز کرده بودند و زیر چادر گریه میکردند. من یواشکی اشک میریختم و تند تند چای میریختم و دلم میخواست سر بگذارم یک جایی و صدای گریه‌ام را رها کنم. ما آدمهای بی نسبت همه در آشپزخانه کوچکمان جمع شده بودیم و برای یک نفر گریه میکردیم. همین که ما برای خاطر او دور کار مشترکی چمپاتمه زده بودیم و اصرار بر انجامش داشتیم، یعنی همان یک نفر، ما را از ورای این موضوع میخواست بزرگ کند.

...

روضه تمام شده. دستمال‌های اشکی گوشه و کنار خانه افتاده اند. چشمم میچرخد به شاخه گل خشک شده‌ی گلدان. گل افتاده و گلبرگها دورش پراکنده ریخته‌اند. نشسته ام و برای خودم روضه میخوانم. "کانون بلا زینب" از سرم نمی افتد. خوب فکر‌میکنم؛ دقیقا از همان سالی که روضه حضرت زینب را فهمیدم و با همه گوشت و خونم آمیخته شد، احساس بزرگ شدن کردم. یعنی، وقتی بزرگ شدم که روضه حضرت زینب را فهمیدم. تازه شروع "عقل رسی" ام از همان موقع بود‌

...

"اصلا حسین جنس غمش فرق میکند" را ما نمیفهمیدیم. این حرف برای زینب بود. مالک غم او بود. غم پرورده، او بود. غمش اصلا بدیلی نداشت. قیاس هر غمی با غم او شبیه شوخی بود.

دست در دست او که میگذاشتیم بزرگ‌ میشدیم. با او و برای او میشد همه چیز را فدا کرد. برادر را میشد فدایش کرد و باز هم بدهکار بود. پسر را میشد فدایش کرد و باز هم شرمگین صبرش بود. اصلا همه اینها هیچ بود. در مقیاس نمی‌آمد. ذره کجا میتوانست برای آفتاب خودنمایی کند؟ دست در دست زینب که میگذاشتیم بزرگ میشدیم. از غم‌های کوچک عبورمان میداد. ما را صاحب غم‌های اصیل می‌کرد. آن غم‌های اصیلی که خودش میگفت چیزی بجز زیبایی نیستند. ما حسرت مثل او شدن هم در قواره‌مان نبود. فقط میتوانستیم به تماشای آفتاب در حجاب بنشینیم. می‌تاباند، نور میداد و رشد میداد.



  • ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰
  • ساجده ابراهیمی

سهم کوچک

شنبه/ ۲۹ آبان ۱۳۹۵

دوباره شروع شده بود. پخش زنده پیاده‌روی مردمِ عراق به سمت کربلا از تلویزیون. یا در واقع ماراتن عرق‌ریزان روح و چشم ما شروع شده بود. سناریو تکراری بود. حتی همه‌ی صداها و نواها هم تکراری بود. تا تهش را می‌دانستیم که چه می‌شود. سهم خیلی‌ها شوق کوله‌بستن و رفتن بود و سهم ما دیدن و حسرت خوردن. انگار ما در قعر زمان گیر افتاده‌بودیم و هیچ راه خلاصی نداشتیم. آدم‌ها می‌رفتند و زیر لب می‌خواندند: «کنار قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپاریم» و ما می‌شنیدیم و یک چیزی توی دلمان نهیب بدی می‌زد: «بی لیاقتی و بی سعادت! دیدی اسم تو در لیست زوار نیست؟ «اسامیکم اسجلها» را امسال هم برای تو نخواندند. کسی آنجا منتظر تو نیست.» این چرخه صبح به شب می‌رسید و صبح فردا شروع می‌شد؛ با همان کیفیت دردناک سابق. وقت حلالیت گرفتن‌ها و خداحافظی‌ها که رسید؛ تنها یک راه جلوی پای ما کم‌طاقت‌ها بود: خاموش کردن همه چیز. دور شدن از صداها.

***

یک پیام مختصر از یک دوستِ جامانده رسیده‌است: «اگه میتونی امروز خودت رو برسون فلانجا. به حضورت تو جلسه نیازه.» چون و چرا و چطور نمی‌کنم. کمی مانده به ساعت جلسه راهی جایی هستم که نمی‌دانم دقیقا کجا هست و حتی به چه هدفی می‌روم. دوساعت بعد، هیچ‌چیز مثل قبل‌ترش نیست. قرار شده ما جامانده‌ها کاری بکنیم برای آن‌ها که می‌روند. می‌خواهیم یک سهم ناچیز در آن مسیر پر از عشق داشته‌باشیم. یکجور آذوقه، بین راهی، یا یک چنین چیزی به آن‌ها برسانیم. انگار شده‌باشیم یکی از آن هزاران آدمی که سرراه زوار می‌ایستند و چیزی دستشان می‌دهند. در کمتر از چند ساعت یک ایده قدیمی جان می‌گیرد و قرار می‌گذاریم اجرایی‌اش کنیم: ارائه روزنامه‌ای برای خوانش دوباره از عاشورای سال 61هجری. قراراست این روزنامه به عراق برود و از طرف ما پیکی باشد در آنجا که خودمان نیستیم، اما دلمان هزار بار مسیر نجف تا کربلا را رفته؛ پا به پای تمام زائران.

***

در بهترین حالت ممکن، چهارروز وقت داریم. فقط چهارروز برای سرو سامان دادن به یک ایده کلی. پروسه‌ای است از جمع کردن منابع معتبر، نوشتن، خط زدن، ویرایش کردن، تصویر سازی و همه‌ی مخلفات دیگر. تعداد کم‌ و فرصت کوتاهمان برای یاری‌گرفتن از دیگران آشوبی در چشم‌هایمان انداخته که از حرف‌زدن درباره‌اش طفره می‌رویم. نذر می‌کنیم، به نتیجه نهایی فکر می‌کنیم، مدام به یکدیگر یادآوری می‌کنیم که چرا و چطور شده که اینجا جمع شده‌ایم. ما که تا دیروز در آن ماراتن نفس‌گیر نفس‌هایمان به شماره افتاده بود؛ حالمان خوب شده است. گاهی کارمان گیر می‌کند، مستاصل هم می‌شویم اما انگار کسی دیگر کارمان را پیش می‌برد. دستی آمده و دست‌های‌مان محکم گرفته و به‌زور هم که شده، ما را جلو می‌کشد. حضور یک نگاه مهربان را با تمام وجودمان حس می‌کنیم که دلسوزانه روی کارمان نظارت دارد. هرکجا گیر می‌کنیم کمکمان می‌کند. انگار که درجا ماندن را برایمان دوست نداشته‌باشد. کار به سرانجام می‌رسد. در طول چهارروز، با کمترین نیروی ممکن روزنامه‌ای هشت‌صفحه‌ای می‌بندیم و بعد از چاپ راهی موکب‌های بین‌راه می‌شوند. حالا یک چیزی دلمان را آرام کرده. آنجا نیستیم اما چیزی از ما، از انتهای قلب ما زائر آنجاست. کنار قدم‌های زائرانی که به پای دلشان می‌روند، ما هم دلمان را همراه روزنامه‌مان_نینوا_ راهی کرده‌ایم. آن‌ را با تمام علاقه مهر زده‌ایم تا آنجا، کنار آن‌همه آدم خوشوقت نشان کوچکی از ما باشد. سهم حضور ما در آن مسیر بزرگ، کوچک بود. اما با همه وجودمان بود.


+منتشر شده در روزنامه همشهری


پ ن: چه روزهای پر عشق و سرشاری بود آن چهار روز...

  • ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

تحصیلات تحمیلی

جمعه/ ۲۸ آبان ۱۳۹۵

وضعیت سپر دفاعی ام در برابر مقوله‌ی"ارشد خواندن" جوری شده که مقابل هر یک دلیل برای اثبات لزومش، ده دلیل برای رد آن می آورم که هر کدام آن دلایل خودش برای شکست یک لشگر از اصرار کنندگان باید کافی باشد ولی نیست. اصلا یکجوری شده وضع که آنها منهای همه شرایط اصرار میکنند و من هم منهای فکر کردن انکار میکنم.

فقط دو دلیل که آنها هم اساسی تا آنجا محکم دارند که با یک ضربه همه قدرت دفاعشان را از دست بدهند، باعث شده به این مقوله فکر کنم. اولی اش که اصرار مامان است. انگار که دخترش تا تحصیلاتش تکمیلی نباشد هنوز هیچ کاری نکرده. انگار دیفالت من بر این ریخته شده که "لیسانس برایم کم است" و مراتب علمی را باید درنوردم. دومی اش هم مربوط به یک شبی بود که خواب زده بود به سرم و نفهمیدم چه شد ک با فاطمه‌ی دندانپزشک از آینده حرف زدم و خیلی جدی گفت: " فکر بچه هاتو نمیکنی؟ بعدا به بچه هات چی میخوای بگی؟ بگی میتونستی وکیل شی و کلی پول دراری ولی این کارو نکردی؟" از این حرف و چیزهایی مشابهش، ترس بر کل ساختار فکری‌ام سایه انداخت. ترس از اینده ای موهوم که من آنقدر عرضه نداشته باشم آن را خوب بسازم و به بچه هایم ثابت کنم که همانجور بودن خوب است و فقط بخواهم دهن آن ها را با مدرکم پر کنم. آنها هیچ چیز از مادرشان برای افتخار کردن نداشته باشند بجز مدرکش. مثل خیلی ها که همین امروز همینطورند و هرجا میروند در معرفی خودشان قید میکنند که "بعله! مادرمان هم تحصیلاتش تکمیلی است!"

ترسم گرفت از روزی که بخواهم در مقابل آیندگان بازخواست شوم و انها هیچ کدام دلایلم را قبول نداشته باشند و بخواهند عدم تمایلم به طی کردن مراتب علمی را، پای تنبلی و مسوولیت ناشناسی‌ام بگذارند. ترسیدم که آنقدر خوب نباشم آن روز، که نتوانم در چیزی بجز اینکه چه خوانده ام و تا کجا، تعریف شوم و هویت پیدا کنم. اصلا ان روز برسد ک تنها دلیل افتخار من و بچه هایم مدرکم باشد و من از غصه نمرده باشم، زنده باشم و افتخار کنم؟ 

باید یکجا بنویسم. مکتوب کنم که اصلا اگر در این سیستم خلاقیت کش بیشتر ادامه نمیدهم، بخاطر همان ایندگان است که میخواهند تیغ قضاوت را رویم بکشند. بخاطر خود آنهاست که میخواهم دنیایشان در چیزی بجز این حرفها معنی پیدا کند. باید مینوشتم این ها را. که اگر دستم برسد هم، بچه هایم را برمیدارم و از تمام سیستم ها فرار میکنم. آموزش و تربیتشان را خودم یک تنه به عهده میگیرم تا از قضاوت شدن هم نترسم.


پ ن: واقعا چرا این دکترها اینجوری اند؟ 

پ ن: انقدر از آینده ترسیدن بخاطر نادانی است. بخاطر تردید برای گرفتن تصمیم و ایستادن پای آن است. بخاطر اینست که من همیشه یک چیزی میخواسته ام و دیگران با تمام قوا مرا به کار دیگری هول داده اند.

پ ن: نسل قبل و قبل تر از ما هم انقدر به آیندگان فکر کرده اند؟ برای مصرف یک قطره بیشتر آب، برای بریدن یک درخت بیشتر، برای راه انداختن یک جنگ یا قرارداد صلح بستن، فکر ما را هم کرده اند؟ قسم میخورم که انها هم همه کارهایشان را "به نام آیندگان" کرده اند. ولی امروز ما داریم از بی آبی تلف میشویم. از کمبود درخت و اکسیژن خفه میشویم و هنوز هم تبعات جنگ و صلحمان را میدهیم. تصمیمات امروز ما با فکر کردن و تصمیم گرفتن برای آینده، همینقدر متزلزل و شک برانگیز است.

  • ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۱
  • ساجده ابراهیمی

قابله های دوست داشتنی

پنجشنبه/ ۲۷ آبان ۱۳۹۵

اسم "قابله" برای من هیچ‌وقت تصویر خاصی نداشته بجز آنچه در تلویزیون دیده‌ام: پیرزنی که موقع درد شدید زائو، در همان لحظه بحرانی که بیم از دست رفتن جان مادر و بچه میرود، از راه می‌رسد و قرار است آنها را نجات بدهد. بعدترش را من فقط حدس زده‌ام: او زن را با ناز و نوازش کمک می‌کند. ناف بچه را می‌برد و آن را در آغوش مادرش می‌گذارد.

بعضی از آدمها هم در زندگی من نقش همان قابلهء مهربان را دارند. وقت‌هایی که مغزم درد می‌گیرد از تپش شدید کلمات، وقت‌هایی که به بن‌بست فکری می‌رسم، وقت‌هایی که دست توانای دیگری می‌خواهم که نجاتم دهد از دردِنابلدی، اگر آنها سر نرسند و با ناز و نوازش، با دلداری دادن و دل قرص کردن، با گفتن اینکه "تو می‌توانی از پسش بر بیایی" کمکم نکنند، کلمه‌ام تلف می‌شود و خودم با درد فقدانش گوشه‌ای می‌افتم، افسرده و مغموم.

قابله‌های مهربانی که خیلی وقت‌ها ناف کلماتم را هم بریده‌اند و آن را سرحال دستم داده‌اند. یا بعضی‌هایشان با اعتماد زیاد به من، که ریشه در وجود پر از غنای خودشان داشته، بریدن ناف را هم به خودم سپرده‌اند تا یاد بگیرم مقاوم بودن را.

این را نوشتم که بگویم اگر روزی به جایی رسیدم، یا اگر الآن کاری کرده‌ام که دیده شده، در خور تحسین بوده یا هرچیز دیگر، به لطف همین قابله‌های دوست داشتنی بوده. به لطف آدم‌های مهربانی که "توانستن" و "چگونه بودن" را برایم عملی صرف کرده اند.

  • ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

این خانه واقعا پوشالی است؟

چهارشنبه/ ۱۲ آبان ۱۳۹۵
"این فیلم واقعا داره علیه آمریکا حرف میزنه؟" 
چندماه قبل بود که سر کلاس زبان درباره House of cards حرف میزدیم و این  سوال اصلی ما بود. یک آدمی مثل من که همه جوره به آمریکا بدبین است، این فیلم را با همه صراحتی که دارد، نمیتواند تبلیغی ضد آمریکا بداند. نمیتوانم ساده انگارانه بگویم یک چنین دم و دستگاهی راه افتاده تا داخل خود آمریکا علیه آن، انهم نه سیستم اجتماعی، سیستم سیاسی اش، حرف بزند و مثلا پشت پرده کاخ سفید را نشان بدهد.
.
چندروز قبل اتفاقی دیدم که شبکه نمایش این فیلم را با دوبله نشان میدهد و تازه فصل دوم هم هست! آنهمه صحنه چطور سانسور شده اند، دیدن دارد البته.
ولی با همه اقبالی که آدمهای فرهیخته طور به فیلم نشان میدهند، من هنوز باور نمیکنم که اصلا کارگردان قصدی برای بد نشان دادن آمریکا داشته باشد. اتفاقا چون فکر‌میکنند همین سیستم روش خوب اداره یک کشور است، ولو با فریب و نیرنگ به اسم وفاداری و الخ به خورد بقیه میدهند. نهایتش میتوان گفت یک چیزی در مایه های "جامعه مصرفی" بودریار است.او هم چون درون همان جامعه مصرفی قرار دارد، از دادن راهکار برای برون رفت از آن ناکام میماند. چاره اش؟ در فیلمی مثل سه گانه "ماتریکس" خلاصه میشود که آنهم عملا به شکست خودش برای بیرون رفتن از این سیستم، اعتراف میکند.
  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۵
  • ساجده ابراهیمی

خرده روایت عاشقانه

جمعه/ ۷ آبان ۱۳۹۵
یک روزی هم باید بنشینم و خرده روایتهایی را که از کلمه نوشته ام سرهم کنم و داستان مفصلی از آن دربیاورم. از کلمه های خنثی، کلمه های عبوس، کلمه های خوشحال، کلمه های عاشق. اصلا کلمه ها نه. کلمه، وقتی عبوس میشود، خوشحال میشود، عاشق میشود یا اصلا مودی ندارد. 
باید از این بنویسم که کلمه حسن و قبح ذاتی‌اش را از دست میدهد وقتی آدم خوب یا بد از آن استفاده میکند. کلمه در دستان کسی جان میگیرد و زیر قلم کسی به رقص درمی‌آید، اما زیر قلم کسی دیگر ذبح میشود. شقه شقه. باید بنویسم یک وقت عاشق کلمه ایم ولی ادای آن از دهن هرکسی را دوست نداریم. یک وقتی هم از کلمه بیزاریم ولی خب ادم به آدم فرق میکند. مثلا او که دوستش داریم بگوید، شهد و شکر میشود.
بنویسم از اینکه کسی گفته بود "کتاب آدم مثل بچه آدم میماند" و من روز و شب به رابطه عاشقانه ام با کلمات فکر کرده بودم و مطمئن بودم که فی الواقع این کلمات هستند که مثل بچه های آدمند. تا وقتی بزرگ و بالغ نشده اند میترسی آنها را جایی بفرستی. تا وقتی روی پای خودشان نایستاده اند نمیتوانی آنها را دست هرکسی بسپاری. دلت نمی آید این کلمه خام را بفرستی زیر دست ویراستار. قلبت به تپش می افتد اگر بدانی کلمه چقدر مضطرب است که برای ویراستار خیلی دوست داشتنی نباشد و با یک خط خوردگی ساده، او را از بازی کنار بگذارد. چقدر مضطرب است که نکند در جای درستی ننشسته. نکند زود وارد بازی شده...
باید بنویسم. از اینهنه عشق. از اینهمه ورجه وورجه بچگانه و پرسر و صدا که در سرم میپیچد و تا راهی برای خلاص پیدا نکنند آرام‌نمی نشینند.
  • ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

از تبلیغ بد تا کار خوب

پنجشنبه/ ۶ آبان ۱۳۹۵

هروقت که به اقتضای اجبار گذرم به کتابفروشی "کیهان" می افتد یک دلیل دیگر پیدا میکنم که مصمم شوم دفعه بعد فقط اگر تهیه کتاب مورد نیازم ضرورت جانی داشت، به آنجا بروم.

خب ماجرا از این قرار بود که با یک کیف کوچک دنبال کتابی بودم که پیدا نمیشد مگر در کیهان. بعد از خرید کتاب فروشنده پرسیده باشد که: "بذارم تو پلاستیک؟" و من گفته باشم لطف بزرگی میکنید و بیرون آمده باشم.

توی مترو نشانک کتابی که همراهش گذاشته را نگاه میکنم و وا میروم: "بر همگان واضح و مبرهن است که دریافت کیسه به ازای خرید، حق شماست. اما خوب است اگر گاهی به احترام طبیعت کوتاه بیاییم!" این هم از آن کارهاست که به بهای احترام به طبیعت، آدمهایی که کیسه میخواهند را خودخواه و بیشعور جلوه بدهیم. اسمش هم تشویق است لابد؟ که ما به بدترین و سلبی ترین روش تبلیغی از دیگران بخواهیم کار خوب کنند.

کتابفروشی "مرکز" یکی دوسالی هست که بدون هیچ ادایی، بدون اینکه هی بیاید و بگوید که به احترام طبیعت از حق خودمان کوتاه بیاییم و الخ، بطور خودجوش کتابهایش را در کیسه های پارچه ای میگذارد و برخورد فروشنده هایش هم آنقدر محترمانه هست که آدم دلش میخواهد همه کتابهایش را از آنجا بخرد.

لازم است بگویم کیهان را مذهبی ها میچرخانند و مرکز را آنهایی که بهشان میگوییم روشنفکر و کارهایشان را ادا میدانیم؟

پ.ن۱: کلا خیلی با این جنبش نه به پلاستیک که باب شده کنار نمی آیم. اقلا تا وقتی بدیهی ترین اصول تبلیغی را یاد نگرفته ایم.

پ ن۲: رونوشت خیلی پررنگ به کتابفروشی کیهان.

پ ن۳: ممنون که آمده اید به اسم "ناشناس" خصوصی پیام گذاشته اید و آدرس ایمیل و هیچی هم قید نکرده اید.

  • ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۰
  • ساجده ابراهیمی

در گریز از روزهای خاکستری

چهارشنبه/ ۵ آبان ۱۳۹۵

همین شب‌های پاییزی که سر میرسند و لرز موذیانه‌ای کل وجودم را احاطه میکند، شب‌هایی که کش می‌آیند و با هیچ چیز پر نمیشوند، به سرم میزند سراغ کتابهای مالیخولیایی ام بروم. تهوع سارتر را دستم بگیرم و فلسفه در عصر تراژیک یونان را قرقره کنم. به خیالش هم چیزی درونم گرم میشود. گرمای خیالش مرا به حرکت درمی‌آورد.

طولی نمیکشد که خودم را در هجوم خاطرات روزهای خاکستری پیدا میکنم. روزهای وبا. روزهای خلأ. روزهایی که عشق مفهوم فلسفه داشت و امر مقدس. روزهای دانشجویی یادم می آید. روزهای دانشکده علوم انسانی. روزهایی که دست به زیر چانه استاد را نگاه میکردم و بچه ها را. روزهایی که دست به زیر چانه اشکم جاری بود از آنهمه درد. آنمهمه وقفه. آنهمه بلاتکلیفی. در گوشه ای خرابه از تاریخ افتاده بودیم.زمان جلو نمیرفت و ما دست و پا میزدیم. زمان جلو میرفت و ما عوض همراهی، فرو میرفتیم. 

فکر آن روزها خفه ام میکند.روزهای بن بست. روزهایی که راهی نیود که ب بن بست نرسد.

من حالا دیگر آدم آن کتابها نیستم...

  • ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۲
  • ساجده ابراهیمی

یکی به میخ چهارتا به نعل!

شنبه/ ۱ آبان ۱۳۹۵

چیزی هم که این روزها خونم را میخورد ماجرای مربوط به یک قاری است که تا هفته پیش کسی اسمش را هم نمیدانست ولی حالا برای خودش یک "قاری معروف" و وابسته به جایی خاص شده و الخ. انقدر این مساله بدیهی است که نیازی به گفتن ندارد، اگر او جرمی مرتکب شد باید مجازات آن را هم ببینید. حالا هرچه که باشد. اما چیزی که این وسط آزاردهنده شده کار زشت آدمهایی است که خودشان را با برند روشن فکر و کسی که اهل قضاوت نیست، نسبت آزاد با پدیده های پیرامونش دارد و بهرصورت از حق دفاع میکند و الخ معرفی میکنند اما در عمل ثابت میکنند که نه میتوانند و نه علاقه ای دارند از علقیات خودشان دست بردارند. کار کثیف روزنامه شرق برای انتشار تصویر و اسم کامل همان قاری در حالی انجام میشود که خیل کسانی که در همین دستگاه قضا "مجرم" شناخته شده اند، هنوز در همین رسانه ها با اسامی مستعار و مخفف "م.ه"، "ب.ز" و الخ معرفی میشوند در حالیکه قاری مثلا معروف صرفا به "اتهام" عمل خلاف شرع در معرض اینهمه تهمت و قضاوت قرار میگیرد. برادران و خواهران حق جو یادشان رفته صرف اتهام ولو اگر در نهایت منجر به صدور قرار مجرمیت هم شود، سند خوبی برای بی آبرو کردن و انگ زدن به کسی نیست. جالب اینکه از حرف آن نماینده شورای شهر هم شاکی میشوند. شما خودتان حاضرید حتی درصورتی که مرتکب چنین جرمی شده اید امنیت روانی خانواده تان تا این اندازه به خطر بیفتد؟

  • ۰۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۰
  • ساجده ابراهیمی