یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

روایت بی‌روایتی

چهارشنبه/ ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

اوایل اردیبهشت بود. عرض خیابان میرزای شیرازی را رد می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. جلوی نشر چشمه که رسیدم جواب دادم. آقای کاردر بود. گفتم: «چه حسن تصادفی! خودم هم کارتان داشتم.» پنج دقیقه پیش از الفیا بیرون زده بودم. حرف آقای کاردر بود. تازه دبیر روایت الفیا شده بودم. تجربه‌ی فیروزه‌ی آقای کاردر را می‌خواستم بدانم. حرفم که تمام شد کارش را گفت. «یک روایت پنج هزار کلمه‌ای درباره‌ی محرم از شما می‌خواهم. قرار است در جلد دوم مجموعه‌ی کآشوب منتشر شود. جلد اول را خانم مرشدزاده درآورده‌اند.» تا محرم خیلی مانده بود. اما روایت را برای سه هفته‌ی دیگر از من می‌خواست. قبول کردم. بیشتر به این خاطر که نمی‌توانستم نه بگویم. برایم سخت بود. نوشتن یک روایت هم آنقدرکار سختی نبود. از فردایش چله‌ی زیارت عاشورا گرفتم. به نیت اینکه کار واقعا امام حسینی شود و حرف خودم درمیان نباشد.

سوژه برایم مهم بود. اینکه من چه کسی هستم که در روضه‌ای گریه بکنم یا نه، فرقی نداشت. باید از پدیده‌ای حرف می‌زدم. اتفاقی را کشف و روایتش می‌کردم. سراغ آدم‌های مختلف رفتم. با یک خانواده‌ی اصفهانی ساعت‌ها تلفنی صحبت کردم. درباره‌ی جدشان: «سید یاحتین». می‌گفتند پیرمرد در روضه‌هایش یک «یاحسین» که می‌گفت مجلس زلزله می‌شده. پیرمرد نفس داشت. نفس کم‌رمق. اما گیرا. قیافه‌اش را توی ذهنم ساخته بودم. مشکل این بود که از دم در مجلس به بعد پایم جلوتر نمی‌رفت. نوه‌هایش اطلاعات بیشتری نداشتند. »سید روضه می‌خواند. مجلس منقلب می‌شد.» همه‌ی تلاش‌هایم برای گرفتن نشانی‌های بیشتر به خوش‌صحبتی‌های زن و مردهای اصفهانی منجر می‌شد. بی‌نتیجه. بی‌خیالش شدم.

سوژه‌ی بعدی یک روستا در یزد بود. مراسم چهار چنار. یا شاید هم کمتر و بیشتر. راهنما می‌گفت عاشورا که می‌شود شاخه‌های چنارها را می‌برند و از آن آتش غذا می‌سازند. می‌گفت به غذایشان برکت می‌دهد. این را هم می‌گفت که یک بار برای دفع دشمن از همان چوب‌ها آتش و غذا ساختند و بهشان دادند. همه‌ی لشگر دشمن مردند. حرف‌هایش بیشتر نشان از یک رسم خرافاتی بود. دیگر اینکه باید تا عاشورا منتظر می‌ماندم و مراسم را می‌دیدم. وقت نداشتم. توی همان یزد سنت بلند کردن چادر حسینیه را از تلویزیون دیده بودم. از دوست یزدی‌ام پرسیدم. بعد از کلی فکر گفت: «آهان اون پوش کردن چادر رو میگی؟ چیز مهمی نیست.»

سوژه‌های دیگری را هم دنبال کردم. ایده‌ی اولم نوشتن روایت یک پرچم‌دوز بود. باید یکی ازآن قصه‌دارهایشان را در راسته‌ی ناصرخسرو پیدا می‌کردم. یک روز آنجا را پایین و بالا کردم. پای روایت همه‌شان نشستم. از شفای مریض پای پرچم‌هایشان گفتند. از کربلا رفتن‌های اتفاقی خودشان. از دیدن پرچمی که خودشان دوخته بودند در حرم حضرت عباس هم گفتند. اما چنگی به دلم نمی‌زدند. روایت باید یک چیز خاص می‌شد. با پیرمردی که هفتاد سال پرچم دوخته بود هم حرف زدم. قصه نداشت. گله داشت. از بی‌توجهی به صنفشان. از اینکه دیگران به اسم امام حسین می‌خورند و می‌برند و آویزان یک پرچم برای شفاعت می‌شوند. توی یک پستو پسر معتادی را هم پیدا کردم. حالش خوش نبود و پرچم می‌دوخت. تلفنی از یکی التماس مواد می‌کرد. اینها را توی راهرو شنیدم. از این یکی هم گذشتم.

نفر بعدی یک پرچم‌دوز تهرانی در بازار قزوین بود. کسی که صبح زود می‌رفت. پرچم می‌دوخت و به تهران برمی‌گشت. از یک خبرنگار قزوینی سراغش را گرفتم. نمی‌شناخت. همه‌ی راه‌ها به شکست ختم می‌شد.

روزی که از هیچ راهی نتیجه نگرفتم، مغموم و شکسته حال راهی سفر شدم. دبیر روایتی بودم که از نوشتن یک روایت عاجز شده بودم. درد کمی برای یک تازه کار نبود.

خرداد رسید و کسی جویای حال روایتم نشد. انگار از اول چنین قراری گذاشته نشده بود. شب چهاردهم خرداد روی تخت اورژانس از درد ناله می‌کردم. گریه امانم را بریده بود. سرم را توی گوشی فرو بردم. آقای کاردر پیام داده بود: «منتظر روایت کآشوب شما هستم». غمی افزود مرا بر غم‌ها.

ماه رمضان تمام شد و پیگیری‌ها جدی‌تر. هنوز زبانم برای نه گفتن در دهانم نمی‌چرخید. نالان سراغ دوستی رفتم که ماجرا را می‌دانست. تلاش‌هایم را دیده بود. گفت: «چرا ماجرای یکی از روضه‌هایی که خودت رفته‌ای را نمی‌نویسی؟» اصول روایت نوشتن را بهم یادآوری کرد. که چقدر از ماجرا فاصله بگیرم و کجا به هسته‌ی آن نزدیک شوم. انگار خودش در روضه همراهم بود. دوخط اول را نوشت. گفت همین را ادامه بده. ادامه دادم. با صدای روضه‌ی مردی که دوستش داشتم در گوشم. گریه کردم و نوشتم. صحنه به صحنه‌ی روضه را بارها پیش خودم زنده کردم. وقتی تمام شد مچاله شده بودم. بدون بازخوانی برای آقای کاردر ارسالش کردم.

چند روز بعد پیام داد. گفت روایتم جزو سه تای اول است. گفت فلان‌جا و فلان‌جایش خیلی خوب شده. چندجای دیگر را اصلاح کنم. گفت حیف است. گفت: «تا حالا مگه چند نفر روایت حاج منصور رو نوشتن هیچ‌کس. حیفه. براش بیشتر وقت بذارید.» من اما احساس دائمی‌ام این بود که خودم را برای روایت خرج نکرده‌ام. چیزی بجز اشک باید از من بیرون می‌ریخت و سرشار نشده بودم. بعد از دستکاری جزئی دیگر سراغش نرفتم. جراتش را نداشتم. تلخ نوشته بودم. بی‌رحمانه. می‌دانستم خودم هم اگر دوباره بخوانمش زخمی می‌شوم.

کآشوب یک منتشر شد. به خلاف توقعم، خوب نبود. کآشوب دو قرار بود قبل از محرم دربیاید. درنیامد. دهه‌ی اول محرم سهیلا برایم روایتی از یک جلسه‌ی روضه‌ی عجیب که رفته بود فرستاد. از خواندنش نفسم بند رفت. چقدر احساس پای آن خرج شده بود؟ سهیلا وقتی آن را می‌نوشت چه حالی داشت؟ چی توی سرش می‌گذشت؟ از کجا من را به روضه‌ی علی‌اکبر رسانده بود؟ چرا آنهمه گریه می‌کردم؟ روایتش را برای آقای کاردر ارسال کردم. گفتم این را بهتان پیشنهاد می‌دهم. گفتم حتی جای روایت خودم، پشیمان نمی‌شوید. پشیمان نشد. گفت: «عالی بود». حالا دیگر نسبت به شنیدن این جملات آلرژی دارم.

 اوایل آبان کآشوب یک را در الف‌یا نقد کردیم. نقدها سر وصدا کرد. شنیده بودم که گفته‌اند روایت بچه‌های الف‌یا از کآشوب دو کنار گذاشته می‌شود. گفته بودم خوشحالم. گفته‌ بودم اصلا وجهه‌ی خوبی ندارد. فکر کرده بودم روایتی که در آن خرج نشده‌ام، جایی که نشانی از من پیدا نمی‌شود، همان بهتر که منتشر هم نشود. بعدها روایت بهتری از مسجد ارک نوشتم. اما مثل آن روایت زهر نداشت.

خواب دیدم روایتم در کآشوب منتشر نشده. کتاب بیرون آمده بود. روی اسم من غلط‌گیر گرفته بودند. توی خواب خندیده بودم. برای سهیلا که گفتم پا پی شد از اطراف پرس‌وجو کند. نتیجه همانی بود که حدس می‌زدیم.

صدا پشت تلفن از راه دور می‌آمد. پر از خش و صداهایی که شنیدن صدای اصلی را مختل می‌کردند. می‌گفت گفته‌اند: «روایتش اصلا روایت نبود.» خندیده بودم. گفته بودم: «خب لابد روایت نبود دیگر». جای دلخوری نداشت. خودم آنقدر به همین دلیل از دیگران روایت رد کرده بودم که به گفتنش عادت داشتم. حالا آن را برای خودم می‌شنیدم. شنیدنش خنده داشت. دبیر روایتی بودم که روایت ننوشته بودم. خواستم ته دلم را غمگین کنم. نتوانستم. چیزی از من بیرون نرفته بود. غمگینی برای چیزی که از دست نداده‌ام بی‌معنا بود.

  • ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
  • ساجده ابراهیمی

دنیای ایزوله‌ی قائد

جمعه/ ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

چند ماهی است که به «قائد خوانی» رو آورده‌ام. قائد در نوشته‌هایش پرگویی می‌کند، از ف به فرحزاد می‌رود، مقصد نهایی نوشته‌اش لزوما ربطی به مبدأ و موضوع ندارد، اما با همه‌ی این اوصاف خواندنی‌است. سبک و دنیای نگارش او با همین جزئیات شاکله پیدا کرده. زاویه‌ی ورود او به همه‌ی مسائل بدیع است. از جایی به مسئله می‌پردازد و آن را موشکافی می‌کند که عمدتا کسی چنین نمی‌کند. قائد یک روشنفکر واقعی است. انتقاد می‌کند: گاهی به طنز، گاهی با شاهد مثال آوردن و گاهی به تحقیر. بر سر انتقاد خود می‌ماند. آرشیوی است. حرف‌هایش را عموما مستند می‌کند. عامدانه از دادن لقب «نویسنده» به خود و دیگران امتناع می‌کند. خود را «صاحب قلم» و «صاحب کیبورد» می‌داند. همچنان که جلال را «قلمزن ستیهنده». (این هم ناشی از مشکل همیشگی روشنفکران با جلال است لابد).

 قائد روایتگری صریح، ریزبین، با دایره‌ی واژگانی گسترده است. جستار نویسی‌اش از نمونه‌های متقدم این سبک است. خواننده را معطل یک حس و حال شخصی و گذرا نمی‌کند. می‌کوشد از هر موضوع تحلیلی به فراخور نگاه خودش به مخاطب بدهد و او را بی‌نتیجه و پشیمان نگذارد. آنچه بیشتر از او آموخته‌ام نقد و تحلیل روایت است. او با عینک نکته‌سنجی به همه‌ی متون و گفتارهایی که درباره‌ی موضوع، اتفاق یا حادثه‌ای وجود دارند می‌نگرد. خاطرات قاسم غنی که تا سال‌ها برای خواننده جذاب و حامل نکاتی خصوصی از مردان سیاست ایران و دیگر ممالک بوده، از دیدگاه قائد بی‌ادبی، گزافه‌گویی و خیانت به ارباب غنی _که شاه باشد_ است. سوالی که او در «آدم ما در قاهره» پیش روی خواننده می‌گذارد این است: «مخاطب خاطرات چه کسانی هستند؟» و می‌کوشد که پاسخ‌هایی برای آن دست و پا کند. در سایر تحلیل روایت‌هایش نیز همین نکته را پیش رو دارد. حتی در روایت‌ها و جستارهای خودش جامعه‌ی مخاطب را در نظر دارد و تعیین می‌کند.

اگر با عینک خود او به روایت‌ها، مقالات و گفت‌وگوهایش بنگریم، نگاه او نسبت به ایرانی‌جماعت و تمام افعالش، آمیخته به تحقیر است. به کار بردن واژگانی نظیر «ایرانی»، «ایرانی‌ها»، «فرهنگ ایران» با بسامد بالا در یادداشت‌هایش حاکی از فاصله‌گذاری میان راوی و جامعه‌ای است که در آن زیست می‌کند. وجود فاصله لزوما اتفاق ناخوشایندی نیست. جرالد هم از لزوم وجود آن در روایت حرف می‌زند. با این تفاوت که راوی باید فاصله‌ی مناسب را با اتفاق حفظ کند تا بتواند آن را خوب ببیند، درک و تحلیل کند.

 مخاطب در نقد فرهنگ خود با قائد همدل است. اما تا همین‌جا که از او بپذیرد: «در ایران پرسش اصلی این است که چرا جامعه در خطی مستقیم به سوی ترقی و تعالی حرکت نمی‌کند تا عین خارجه شود و انگار در زیگزاگی سرگیجه‌آور دور خودش می‌چرخد.» جملاتی نظیر «ما هم‌چنان به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم»، مستند به هر پدیده و رویدادی هم که باشد، نشان از خودکم‌بینی محض دارد. او «مشاهداتی از زندگی در ایران برای خوانندگان غیر ایرانی» می‌نویسد و در آن سبک نوشیدن الکل ایرانی‌ها را مسخره‌ می‌کند، به فرهنگ سلام دادن ایرانی‌ها خرده می‌گیرد و بسیاری یادداشت‌های دیگر که همگی نشانی از وجود فاصله‌ای پرناشدنی میان او و مخاطبش دارند. جامعه ی ایرانی از نگاه او امّل و عقب مانده است و سفاهت نشان اول دولتمردان همین مردم است. «ایران تنها کشور دنیاست که در عبادتگاهش هزار و دویست کیلو اورانیوم با غلظت دو و نیم درصد را با پانصدتا بیست درصدی طی ‌شش ماه، یا هشتصدتا جنس پانزده درصدی طی‌ دوازده ماه معاوضه می‌کنند.» چنین جامعه ای با این مردم و دولت و جکومت و وضع عقل حتما لایق چنین حقارت هایی هم هست: «بسیاری حرفها در مذمـّت دستهای پلید استعمار، مقصردانستن قدرتهای مداخله‌گر خارجی و سرزنش روشنفکران، نه بحث قانع‌کنندهٔ تاریخی بلکه عمدتاً قصهٔ کلثوم‌ننه است.»

 قائد اگرچه احتمالا برای مردم می‌نویسد، می‌کوشد که آن‌ها را به زوایایی جدید از هر واقعه متوجه کند، اما نگاه فرادستانه‌ی او نسبت به مردمی که از قضا میان همان‌ها بزرگ شده و با آنها زیست می‌کند، او را تبدیل به روشنفکری ایزوله کرده که احتمالا در کمتر شنیده شدن اسمش بی‌تاثیر نیست. اگر به سبک خود او به متونش بنگریم و راه را درست رفته باشیم، حق داریم که از او بپرسیم: «وجود اینهمه فاصله میان راوی و مروی چه عایدی دارد؟» شاید یک روایت‌نویس و تحلیلگر حرفه‌ای بتواند بهتر از روایت‌شناسان به این سوال پاسخ بدهد.


+چندماه پیش درباره‌ی کتاب «آدم ما در قاهره» یادداشتی در الف‌یا نوشتم. دوست داشتید از اینجا بخوانید: علیه تاریخ

+بهتر این بود این یادداشت را مفصل‌تر و با استنادات بیشتری می‌نوشتم. حوصله‌ام این روزها برای نوشتن از عداد گفتن خارج است. شاید روزی به تفصیل بیشتر درباره‌ی قائد و لذت خوانش و تحقیر همزمانش نوشتم.

  • ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۴
  • ساجده ابراهیمی

قطاری که رویاهایم را برد

چهارشنبه/ ۱۷ مرداد ۱۳۹۷

اتوبان خلوت بود. دم غروب، هوای دم کرده ای داشت. صیاد جنوب را پایین می رفتم. لایی می کشیدم. از بین ماشین ها چپ و راست می شدم.از لاین سرعت به لاین کندرو می رفتم و دوباره برمی گشتم. یک رانندگی دیوانه وار. ماشین ها برایم بوق می زدند. چراغ می زدند. سرعت مهلتم نمی داد تا فحش هایشان را بشنوم. از پشت نیسانی که بار کمد می برد به چپ کشیدم. فاصله با ماشین جلویی کم بود. کمتر می شد. زیر پایم خالی شد. چیزی از داخل سینه ام سر خورد و محکم توی دلم افتاد. صدای بوق ممتد پیچید توی گوشم.

ماشینم گم شده بود. درست ترش این است که آن را برده بودند. ساعت یک ظهر دنبالش می گشتم و پیدا نمی شد. بلوار اندرزگو بودم. کوچه ی 15 فوریه. پلاک 50. بیرون که آمدم فهمیدم در پلاک 50 خیابان 16 فوریه کار داشته ام. ساعت سه بود و نوبتم پریده بود. ماشینم پیدا نمی شد. نمی دانستم باید از کجا سراغش را بگیرم. گیج و حیران وسط خیابان مانده بودم.

می رفتیم شمال. یعنی از ملایر می آمدیم به تهران. اما جاده ی شمال بود. من و مامان بودیم. باباعلی و دایی بودند و خاله شیرین. مامان رانندگی می کرد. گفتم ماشین من است. قلقش را دارم. خودت را خسته نکن. من بشینم؟ و نشستم. جاده ی شمال بود. آبشار داشت. همه چیز سبز بود. من می پیچیدم. جاده سخت بود. فرمان ماشین کمک نمی کرد. صداهای اطرافم بم می شد. کش می آمد.همه چیز روی اسلوموشن بود. دهان بابابزرگ باز بود و حرف می زد. ولی فقط یک صدای بم کشدار توی سرم پیچیده بود. داد زدم. بسّه. بســـــّه! صدا توی حلقم مانده بود. داشتم خفه می شدم.

خیس عرق پریدم. گیج و گنگ دور و برم را نگاه کردم. همه چیز سیاه بود. مرده بودم؟ صداهای آشنا می شنیدم. صدای کولر توی خانه می پیچید. صدای تیز جارو کشیدن رفتگر روی آسفالت های تبدار هم می آمد. پس همه شان خواب بود. نفس عمیق کشیدم. درد از سمت چپ سرم به سمت راست رسیده بود.دست روی چشمم گذاشتم تا از باد کولر در امان باشد. این همه خواب عجیب از کجا می آمدند؟ چه ساز و کاری در جریان بود؟ برای مغزم چه اتفاقی می افتاد که این تصاویر را با چنین زحمتی تولید و تکثیر می کرد؟ این صداها، این آدم های ناآشنا. این آدرس ها. از کجا می آمدند؟ صبح که بیدار شدم یادم آمد آدرسی که امروز باید بروم، اندرزگو است. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند واقعا اتفاقی می افتاد؟

ساعت یک و  بیست دقیقه بود که برگشتم. ماشین سرجایش بود. توی ظل آفتاب. ترس از آینده، هیولایی می شد که شب ها به جانم می افتاد. تجربه ی سفر در زمان را زیاد داشته ام. به سال های دور رفته ام. به آینده کمتر. از ارواحی که به خواب اسکروج می آمدند، من با دوتای اول بیشتر اخت بودم. گذشته جای واکاوی داشت. جای کشف داشت. می شد از دلیل خیلی اتفاقات سردر آورد. دانستن آینده غمگینم می کرد. تلاشم را می کشت. اما می رفتم. بچه ام را می دیدم. تظاهرات را می دیدم. بچه ام را به پرستار می دادم و به خیابان می رفتم. می مردم. آدم های نزدیکم می مردند. تنها می شدم.

رویاهایم را کجا از دست دادم؟ کجا با این هیولاها عوضشان کردم؟ 

  • ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۱
  • ساجده ابراهیمی

غرقه در عالم بی‌تصویر

سه شنبه/ ۱۶ مرداد ۱۳۹۷

خوابم نمی‌برد. یک نقطه‌ی ریز در سمت چپ سرم، جایی پشت چشمم نبض می‌زد. با هر تپش درد را به بقیه‌ی نقاط بدنم منتقل می‌کرد. باید چشم‌هایم را می‌بستم تا از نور و سرما در امان باشم. نمی‌شد. هرجای اتاق می‌رفتم باد کولر تیز و یخ در چشمم فرو می‌رفت‌. سرم را زیر پتو بردم. لامپ و گوشی را خاموش کردم. صدای پس زمینه بوق ممتد بود و تپش یک نقطه‌ی کوچک در گوشم‌. پشت چشمم. به صدای دیگری احتیاج داشتم. در نهان‌ترین لحظات زندگی‌ام، در استرسی‌ترین‌هایش، در مسکوت‌ترین‌هایش هم، یک صدا پس زمینه‌ی زندگی‌ام بود. صدا بسته به شرایط فرق می‌کرد. لحن صدای مامان بود که بم می‌شد، کش می‌آمد، یا لطیف و روان بود‌. ترکیبی از کلماتی بود که به صدا درمی‌آمدند و خودشان را صدا می‌زدند. کلماتی که می‌رقصیدند‌ دورترین نواهایی که سال‌های دور در تاکسی شنیده بودم و دیگر چیزی از آن یادم نمی‌آمد. نت‌هایی که نواخته نشده‌بود‌. امین بزرگیان نوشته بود "آدم‌ها تنها که می‌شوند صدا می‌خواهند. هر صدایی." و ماجرای تنهایی پیرزن همسایه‌اش را گفته بود که همیشه اخبار گوش می‌داد. من در آن لحظه صدا می‌خواستم. رادیو چهرازی را زیر و رو کردم تا آن قسمتی را پیدا کنم که دلبر از خواب‌هایش می گفت. دلبر غمگین‌ترین خواب دنیا را دیده بود. آدم‌ها با آن می‌خندیدند‌. شاید من هم بار اول خندیده بودم‌. "پریدم رو اسب سفید. یارو دوماد موفرفری هم رو اسب سیاه کنارم بود. تاخت می‌رفتیم دشت مغان. دوماد موفرفری می‌گفت به ارس رسیدیم عقدم می‌کنه و بهم گوشواره می‌ده. .... اومدم از در برم بیرون دیدم نشسته دماغشو کرده زیر درز در به جمشید می‌گه: خنک نسیمی کز کوی دلبر آید. گفتم پاشو گمشو تا همه‌رو خبر نکردم. یواش گفت: صبح زود میام سه‌تا می‌زنم به در. بریم از این دیوونه‌خونه. دستشو گذاشتم لای در فشار دادم. سیاه شد. تو دستش گوشواره بود. برق می‌زد. رنگ لاجوردی بود. رنگ ته آسمون...." دلبر من را یاد فاطمه می‌انداخت. همسایه‌ی دیوانه‌ی مادربزرگ. به دختری که همیشه توی تیمارستان بود و وقتی مرخصی می‌آمد از دستش فراری بودیم. به نامزد فاطمه که شوهرش شد فکر کردم. به وقتی که بچه‌دار شد. به غم روزهایی که می‌گفت "عباس رفته بوشهر کار کنه" و به دختر فلجش زل می‌زد. عباس هیچ‌وقت برنگشت. بچه‌ی فاطمه را بردند بهزیستی. مادربزرگ گفت خودش از تیمارستان فرار کرده. ولی هیچ‌وقت خبری از او نرسید. هیچ‌کس هیچ‌جا منتظرش نبود.

صدا را عوض کردم. شاملو برایم شازده کوچولو خواند. شازده کوچولو گریه می کرد. از اتفاقاتی که می‌افتاد سردر نمی آورد. هراس داشت. هراس از دست دادن تنها گلش در سیاره‌ی کوچکش، تنها گلی که به آن دل بسته بود. شازده کوچولو نمی‌فهمید چرا باید اینهمه خطر در انتظار گلش باشد. سر از منطق سیاره درنمی‌آورد. می‌گفت خام است. خام‌تر از اینکه خیلی چیزها را بفهمد. عجز او را به گریه می‌انداخت. شاملو می‌خواند: "رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، مسافر کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت". بغلش کرد. نوازشش کرد. اما وقتی اشک‌هایش یکی‌یکی زیر گلویش غلتید، با خودش فکر کرد "چه دیار اسرار آمیزی‌ست دیار اشک..."

سر در نمی آوردم. مسافر کوچولوی تنهایی بودم روی سیاره‌ای غریب. هراس‌هایم یکی یکی اتفاق می‌افتادند. دوست‌داشتنی‌هایم از دست می‌رفتند. کاری ازم برنمی‌آمد. خام بودم. اما نه آنقدر که ندانم هیچ‌چیز دنیا منطق روشنی ندارد. راهنمایی وجود ندارد که بخاطر این چیزها توضیحی بدهد؛ شاید از حیرانی دربیایم. علم به عدم امکان‌ها عاجزم می‌کرد. مسافرکوچولویی بودم که احتیاج به دلداری داشت. اما باید یاد می‌گرفتم دیار اشک دیار دل کندن از احتیاج‌ها و دوست داشتنی‌هاست. از رفاقت‌ها. از محبوب‌ترین‌ها. از دل بندها. از وطن. از آدم‌هایی که ازشان توقع داشتم. از آرمان‌هایم. آدم‌ها وقتی به دیار اشک پناه می‌برند که به هیچ چیز دیگر امید نداشته باشند. دل می‌کندم. قدم در دیار اشک می‌گذاشتم و  فکر می‌کردم چه دیار سرد و بی رحمی‌ست این دیار.

خواستم فکر نکنم. اجتناب‌ناپذیرترین تصمیم بشری. نمی‌توانستم متوقف کنم. رودهای کوچکی که جاری بودند تا به دریای عمیق خیالاتم بریزند را نمی‌توانستم به تنهایی متوقف کنم.آدم‌ها یکی یکی جلوی چشمم می‌آمدند. در سکوت، بهم زل می‌زدند. آب می‌شدم. عصبانی می‌شدم. خجالت‌زده می‌شدم. خوشحال می‌شدم. ۲۷ سال زندگی در nتا آدم ضرب می‌شد. کسی کمک‌حالم نبود. کسی نمی‌توانست بیاید و جریان تند پخش تصاویر را متوقف کند. پتو را چنگ زدم. اشک‌هایم سرد می‌شد و درد چشمم بیشتر. جعبه‌ی قرص‌ها را برای چند قرص خواب‌آور بهم ریختم. سه‌تایی که می‌شناختم را برداشتم. از هرکدام یکی. بعدش خواب بود. همه‌چیز سیاه بود. غرق شدن در یک عالم سیالِ رقیق بود. سبک بودم. همه‌چیز را معلق کرده بودم. وارد عالمی شده، در را پشت سرم بسته بودم و همه‌چیز آن پشت در تعلیق بود. همه‌ی تصاویر. همه‌ی آدم‌ها و اتفاقات. برای اولین‌بار در زندگی‌ام هیچ تصویری نبود. هیچ صدایی نبود.

  • ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲
  • ساجده ابراهیمی