یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمانخواهی» ثبت شده است

یک آرمانخواهیِ عاشقانه

يكشنبه/ ۲۱ تیر ۱۳۹۴

خیلی وقت ها پیش می آید که از آرمانگرایی زده می شوم. خیلی وقت ها از دیدن وضعیت جامعه و عدم تمایل به حرکت در مسیر کمال اجتماعی مایوس می شوم. چه روزهایی که فکر کردن به وضعیت آموزشی ناموفق، انگیزه ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را سد راه می شود. به سیاست و رجال سیاسی بدبین می شوم. دیدن تصاویر برداران و خواهران جنگ زده و ناتوانی برای انجام هرگونه کار، قلبم را فشرده می کند و از همه چیز ناامید می شوم.

اما همه این وقت ها، آخرش یاد یک نفر می افتم و دوباره انگیزه ام بیدار می شود. یاد یک نفر می افتم که به من ِ جوان ِ ناامید، امید دارد. یاد کسی می افتم که از من ِ بدبین می خواهد خوش بین باشم. می خواهد که از آرمانگرایی دست نکشم و همچنان مصمم بر آنچه که می دانم درست است، پا فشاری کنم. یاد آقایی می افتم که بیشترین لبخندهای زیبایش را در دو دیدار با شعرا و دانشجویان میبینم. آقایی که اگرچه از اوضاع جنگ زده مردمان کشورهای دیگر شدیدا ناراحت و متالم است، اما دیدارش با شعرا تا ساعت 12 نیمه شب طول می کشد و نشاط و سرور ظاهری اش هم کاملا هویداست. آقایی که اگرچه پا به سن گذاشته است، اما هنوز طبع شاعری اش انقدر جوان مانده که قبل از خود شاعر مصرعش را کامل می کند. به حرف های جوان ها به دقت گوش می دهد، نکته برمی دارد و مو به مو همه را جواب می دهد.

 

 

 

با جوان ها شوخی میکند، شعرا را تشویق می کند و تو دوست داری بارها این تصاویر را ببینی و دلت غنج برود. حتی آنقدر احساسی شوی که اشک شوق بریزی. از هنر متعالی که حرف می زند خنکای زیبایی را به ذهنت تداعی می کند و  وقتی از افق های روشن آینده صحبت میکند، ته دلت لرزش خفیفی حس میکنی.

بیاد چشم هایی می افتم که فاطمیه ها سرخ ِ از گریه است؛ اما در دیدارش با جوان ها، پر از شور و نشاط و امید است. و این چشم ها تلاطمی درونم به راه می اندازند که یقین پیدا میکنم باید بلند شوم و بخاطر او هم که شده کاری بکنم. بخاطر او هم که شده راهم را که لنگان می روم مصمم ادامه بدهم.به آفت محافظه کاری دچار نشوم چون او از من نمی خواهد. حواسم باشد که مبارزه با استکبار که تعطیل بردار نیست! و من باید با تزکیه درونی خودم را برای مبارزه با آن آماده کنم.

یاد "او" زنده ام می کند. از جا بلندم می کند. و فکر می کنم این حسی که من دارم نامش چیست؟ کدام احساس انسانی ست که میتواند مُجمع همه این حالات باشد؟ که هم شور مبارزه، هم آرمانخواهی، لطافت، خنده و گریه ی شوق را در آدمیزاد توجیه کند؟ و مگر نامی بجز "عشق" در خور آن است؟ عشقی که همه مشروعیت خود را از خوب بودن او، از مبارزه با نفس او، از جهد و تلاش شبانه روزی و اشک های نیمه شب او می گیرد. نَفَسِ ولیّ امر نسلی را بیدار می کند..به راه می اندازد.. و مگر نه اینکه انتهای آن مسیر "سوی حسین رفتن با چهره خونین/زیبا بُود این سان معراج انسانی" است؟

 


لبخند تو خلاصه خوبی هاست... لختی بخند،لبخند گل زیباست

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

من دیروز زیباترین لبخند دنیا را دیدم. من دیروز معصوم ترین و بی ریاترین و مهربانترین لبخند را بر معصوم ترین چهره دنیا دیدم. من دیروز بعد از ربع قرن زندگی یک لبخند بی غل و غش، یک لبخند از روی سادگی و مهربانی خالص دیدم. دیدم و دلم غنج رفت.

 

من دیروز امیدوار شدم که خدا هنوز به انسان امید دارد. من دیروز امیدوار شدم که هنوز هم می شود کاری کرد. من امیدوار شدم که خدا هنوز دست از دل های انسانهای کره زمین نشسته و با وجود همه ظلماتشان، هنوز دل های بی ریا را نگه داشته تا به آنها یادآور شود که هنوز اصل جنس، اصل فطرت، باقی ست. من دیروز خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانستم زیرا خدا زیباترین لبخند دنیا را به من نشان داد.

 

سه نفرند. به غایت کثیف و شلخته. اما از پس همان چهره های غبار گرفته و دست و رو نشسته، و آن چشم های قرمز و ملتهب از آلودگی و گرمای تهران، میشود زیبایی و معصومیت را پیدا کرد. می شود همه دنیا را هنوز، کف دستهای پینه بسته شان پیدا کرد.

صندلی که خالی می شود، می نشینم. یکهو به خودم نهیب میزنم که مگر این بچه ها آدم نیستند؟ چرا حق نشستن به آنها نمی دهیم؟

زل می زنم به سه نفری که دستشان را به میله ی در اتوبوس گرفته اند و مسحور، اتوبان را نگاه میکنند. یکی شان رو بر میگرداند و چشم در چشم می شویم. لبخند می زنم و از اینجا به بعد، انگار همه چیز اسلوموشن می شود: اتوبوس از زیر پل در می آید و آفتاب می پاشد روی صورت غبار گرفته اش. چشمان قرمزش می درخشد و دندانهای خشگلش را از میان انحنای ظریف لب های رنگ پریده اش به نمایش می گذارد و من خیره می مانم به این لبخندی که تا بحال به عمرم ندیده ام... 

اصرار میکنم که « بیا بشین». نمی آید. دو نفر دیگر هم نمی آیند. انگار که قانون نا نوشته ای وجود دارد که آنها حق نشستن در کنار آدمها را ندارند. انگار برایشان خوب جا افتاده که نباید بنشینند «در حالیکه» دیگران سرپا باشند... همینطور با لبخندهای معصوم، نگاهم می کنند...

می دانید، درعرف ما، این دخترها آدم های بدی هستند. چون کثیفند. چون به اجبار دیگران گدایی می کنند. چون فحش های آبدار بلدند و اگر بلد نباشند مگر می توانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند؟ هم سن هایشان هنوز نمی توانند آب دماغشان را بالا بکشند.

اما من عمق محبتهای ابرازنشده را در نگاهشان دیدم. آن محبتی که در وجود همه به ودیعه گذاشته شده و منتظرند که نثار کسی کنند.بی مزد و منت.و دیدم که چقدر نیازمند محبتند...تعریفشان هم از محبت، مثل ما پیچیده نیست. یک لبخند گذرا را هم محبت می دانند.

از اتوبوس که پیاده می شوم، سه تایی برایم دست تکان می دهند و من خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانم.

 

خدایا، آخه ی لبخند چیه که بخاطرش سپاسگزار شدن؟

 

پ ن ۱: می دانید،من تا بحال محبت و مرامی که از بعضی بچه های کثیف و شلخته کار دیده ام، از خیلی از بچه های تبلت به دست و با تربیت پاستوریزه خانگی ندیده ام. دنیای بی غل و غش تری دارند، اگر این جبر زمانه بگذارد...

پ ن۲: خدارو شاکرم که انقدر پولدار نیستم که ماشین داشته باشم و بخش عمده ای از زندگی رو تو اتوبوس ‌ و مترو میگذرونم تا بتونم چیزی به نام «درد» رو از نزدیک ببینم. 

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۳
  • ساجده ابراهیمی

شبانه های تهران...

شنبه/ ۶ تیر ۱۳۹۴

آدمی که نیمه شب های دروازه غار و شوش را دیده باشد و بخاطر بدبختی ای که در هوا هم جریان دارد، دلش نخواسته باشد که بمیرد؛ «نمی تواند» با آرمان های امام و انقلاب نسبتی داشته باشد...

  • ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

از ترکیب مقدس امت واحده صحبت میکنیم، اما فی الواقع مرادمان چند کشور عربی جنگ زده و تحت ستم مانند فلسطین و سوریه و عراق و نهایتا لبنان است. ملت مظلومی چون "افغانستان" و بسیاری دیگر از کشورهای مستضعف آسیای شرقی/جنوبی در این اندیشه جایگاهی ندارند.

جانستان کابلستان اگرچه روایتی شیرین از روزهای ماجراجویی رضا امیرخانی در افغانستان است و اشک و لبخند را باهم تداعی میکند، اما گوییا تلاشی است برای تخطئه وارد کردن به همان اندیشه امت واحده ایِ ما. اگر نویسنده ابتدای سفر به دنبال ماجراجویی و غور در احوال ملت همساده مان بوده، اما رفته رفته پرسش  "چرا با وجود فراوانیِ تشابهات ملی،فرهنگی و بومی، اینهمه از این ملت دور و ناآشنا هستیم؟" مساله اصلی او شده و در تمامی حدیث نفس هایش،خصوصا وقت هایی که میگوید:‌"جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار" یک تلنگر به خودش و من خواننده وارد میکند.

روایت،فراز و فرودهای زیادی دارد. گاهی بخاطر استضعاف فکری/فرهنگی حاکم بر این دیار،عمیقا متاثر می شوی. چند صفحه بعد از نهایت لطف نظری که افغان ها به ایران و ایرانی دارند شرمزده میشوی که وقتی حق مهمان را خوب بجا نیاورده ای، اما افغان ها هم بنا به عادت مالوف خود ما ایرانی ها، از میزبان پیش روی او بد نمی گویند. گاهی از سیاست های غلط پیش گرفته شده در قبال این همساده عصبانی میشوی( مثلا آنجاهایی که از سختی ویزا گرفتن برای تحصیل و ... از سفارت ایران میگوید)، گاهی هم پا به پای لهجه زیبایشان و تحول و نو آوری ای که در قبال واژگان بیگانه داشته اند، میخندی..

هنر امیرخانی همین است که "دل" را با خودش همراه میکند.قبل از اینکه تصور کنی در حال خواندن سفرنامه ای از یک دیار بوده و میخواهی قومیت ها،زبان و موقعیت جغرافیایی،سیاسی و الخ را بشناسی،  خود را در حال همذات پنداری با دردها و دغدغه های نویسنده می یابی... روی نقطه هم نوع دوستی تو دست میگذارد و "داستان" را از همانجا شروع میکند... بدون اینکه خرق عادتی بکند. بدون اینکه بخواهد وادارت کند از کلیشه هایت دست بکشی. هنرش در همین است که تو را متوجه نقاط فراموش شده سرزمین قلبت میکند.. تو را وادار به تسخیر قله های آرمانخواهانه ی قلبت در قبال مردمان مظلومی از جنس خودت میکند...مردمانی که برای زیارت امام رضا آمدن هم به سختی ویزا میگیرند... مردمانی که در اوج تنگ دستی شان مهمان نوازی میکنند و در نهایت استضعاف و استثمار میگویند: "ما هم وطن هستیم..بینمان مرز کشیده اند"..

 

جانستان کابلستان،روایت جغرافیای دل های ماست... نقاط دور و فراموش شده را یادآوری میکند، کمکمان میکند که از پس کوههای سربه فلک کشیده تعصب و کلیشه، سرزمین مهربان و بکر هم نژادی و هم وطنی را ببینیم...

 

  • ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۳
  • ساجده ابراهیمی