یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

پاکت

جمعه/ ۵ تیر ۱۳۹۴

همه بدیِ صندلی های رو به هم اینست که چهارتا آدمی که در فاصله کمتر از نیم متر روبروی هم می نشینند، هی مجبورند نگاه و احساسشان را از هم بدزدند. انگار رسم نانوشته ای باشد که وقتی روی یکی از چهارتا صندلیِ رو در رو نشستی، به نفرهای روبرویی ات نگاه نکنی و خیره به جاهای نامعلوم باشی.

اما این یکی را نمیشود. نمی توان نگاهش نکرد. بی وقفه اشک می ریزد. اشک های درشت، درشت که قشنگ معلوم است از دلش سرچشمه می گیرند. چشمهایش سرخِ سرخ و ورم کرده است. این یعنی گریه اش چند روز است که قطع نشده. گاهی به هق هق می افتد. اما همچنان با همان توداریِ خاص، بدون اینکه هق هقش را بلند بکند، بدون اینکه جزع و فزع بکند یا مثل اسپند روی آتش هی تکان بخورد و روی پایش بزند، تند تند اشک می ریزد.

هرکس هم که وارد اتوبوس می شود، نگاهش می کند. اصلا یک جوری هم گریه می کند که هرکس می بیند دل غشه دار* میشود. اما تا خود مقصد هیچ کس دلیل گریه اش را نمی پرسد.حتی کسی برای دلداری دادنش هم که شده، کنارش نمی رود و بگوید: «آخر عزیزم، دنیا به آخر آمده که انقدر سوزناک گریه می کنی؟» کسی هم میخواست بپرسد، با دیدن چیزی که بقیه زودتر دیده بودند، منصرف میشد. یک پاکت زیر دستش بود با یک نوشته بزرگ، جوری که همه خوب ببینند: دفتر ثبت طلاق شماره ۱۱۴.

 

* دل غشه دار شدن یک اصطلاح لری است که حکایت از شدت دلسوزی دارد. 

  • ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۱
  • ساجده ابراهیمی