هوا را از من بگیرید، ارزش را نه!
یکی از کابوس های چندسال پیش بود. از آنهایی که طعم گس آن با ریز به ریز وقایع در خاطر میماند. هرطور به قضیه نگاه میکنم آنهمه دیالوگ و طراحی صحنه نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما یک کارگردان خیلی موذی نشسته بود و برای خلق آن اثر وحشتناک وقت گذاشته بود و ترتیب و توالی همه وقایع را کلی پس و پیش کرده بود تا چنین شاهکار دهشت انگیزی را خوب از آب دربیاورد.
گمانم همان روزهایی بود که کتاب "ژرفای زن بودن" را میخواندم و خیلی جدی در کتاب فرو رفته بودم و میخواستم خودم را از جایی که بودم بیرون بکشم.
لوکیشن یکی از نقاشیهای قرن۱۸ میلادی بود. نقاشی ای که نمیدانم کی دیده بودم از انقلاب فرانسه و اعدام لویی شانزدهم به دست انقلابیون. یک همچه صحنه ای بود که آدمها توی صف منتظر مانده بودند تا حکم گیوتین بر آنها اجرا شود با این تفاوت که در خواب من به جای گیوتین طناب دار گذاشته بودند. قرار بود "همه ی آدمها" اعدام شوند. به گناهی ناشناخته. یا شاید به گناه آدم ول معطل و به دردنخور بودن یا خلاصه هرچه بود دلیلی جز بی خاصیتی نداشت که آنهمه آدم را یکجا باهم دار بزنند. همه هم خیلی جدی و بدون بی قراری توی صف ایستاده بودند تا آن حکم برایشان اجرا شود. همه آدمهایی که میشناختم آنجا بودند. در یک دشت وسیع و بی هویت. انگار که همهمان باهم در یک جرم شریک بودهایم.بعضی آدمها اما بی قراری میکردند. و از اینجا بود که بتمن قضیه که من باشم، ظهور کرد. آدمهایی که از من در صف جلوتر بودند و نق میزدند را جای خودم میفرستادم تا اقلا با تاخیر بیشتری اعدام شوند! همینقدر فداکار و ایثارگر! عجیبتر این بود که _مثل بیداری_ از کار خودم لذت میبردم. از اینکه به بهای شادی اندک دل دیگران خودم را هر لحظه بیشتر به دهان مرگ نزدیک میکردم لذت میبردم.
حالا چندسال است هروقت یاد آن خواب می افتم بیشتر از خودم بدم می آید. دقیقا کِی بود که شادکردن و بدست آوردن رضایت دیگران آنقدر ارزش شد که بحاطرش دست به فداکاری هایی اینچنین احمقانه زدیم؟ و هی فکر کردیم حتما در ازای آن ثواب هم اگرنباشد، رضایت باطنی باید بدست بیاوریم. چه کسی این گزارهها را در مغزمان فرو کرد که "بخاطر دیگران خودت را بکش"؟
مساله من فداکاری نیست. "ارزش بودن آن در حد افراط و مقدم داشتن آن بر همه اصول اخلاقی دیگر" است. اگر فداکاری اصل اخلاقی است، آرامش اعصاب خود، لذت بردن از جایگاه خود بدون عذاب وجدان داشتن از اینکه حق دیگری را غصب و تملک کرده ای، بدون فکر به اینکه "میتوانی این لحظه را با دیگران هم شریک شوی" اصل اخلاقی است که در هیچ کدام نهادها، کتابها و مراکز آموزشی به ما نگفتهاند. نتیجهاش؟ برای مرگ هم خودمان را جلو می اندازیم. آدمهایی که به عقب صف میرفتند از فداکاری من شاد میشدند و یا قدردان بودند؟ هرگز! تنها فرصت بیشتری برای نق زدن پیدا میکردند.
- ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹