یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

جای خالی یک غم

جمعه/ ۲۸ اسفند ۱۳۹۴

 

میگویند یک چشمت کاملا نابینا شده و چشم دیگرت تا اندازه زیادی نابینا. حالت همچنان وخیم است و ما مجبوریم دل خوش کنیم به همین اخباری که از صحت تو میگویند. مجبوریم امید داشته باشیم و نگذاریم شکی که در گوشه ذهنمان کمینه کرده و مدام نیش میزند که ممکن است همه این «میگویندها» الکی باشد و اصلا دیگر تویی در کار نباشی، اصلا دیگر زمین خالی شده باشد از چون تویی و «ملات ظلما و جورا» به منتها غایت خودش رسیده باشد؛ خوب رخنه کند و باورمان بشود.

 
ما اما دیگر یادمان رفته. فراموش کرده ایم آن روزی که این عکس تو را دیده ایم. حتی من هم فراموش کرده ام که تمام آن روز تا شب پشت سیستم نشستم و گریه کردم و به دو گوی مشکی نمناک خودت و مردمانی که دل به تو قرص کرده بودند فکر کردم و دلم از آنچه بر سر تو می آورند، لرزید.
ما حالا میخواهیم عیدمان را جشن بگیریم. قرار است شیک و نو بشویم و به مهمانی های سالی یکبارمان برویم. برویم و برای یکدیگر سالی نو، همراه با شادی و موفقیت فراوان آرزو کنیم. بگوییم که سال قشنگی داشته باشید و مراتب بالای علمی، شغلی و  مالی را بدست بیاورید. ما میخواهیم شاد باشیم شیخ. و اصلا دیگر تو و امثال تو چه اهمیتی دارید؟ حالا دیگر تو جایی در شادی های ما نداری. ما تا همان اندازه توانستیم برایت غمگین باشیم. همانقدر توانستیم به آرمانت، به سختی‌هایی که کشیده ای، به اجر آن و تلاش خستگی ناپذیرت بخاطر یار جمع کردن برای امام زمانمان فکر کنیم. اما میدانم که تو از ما توقعی نداری شیخ. تو دلت قرص است به «کفی بالله شهیدا». به اینکه خدا میبیند و میداند و نزد او هیچ چیز بی حساب نمیماند. نه آنچه که بر سر تو آمد به ازای آنچه کردی، و نه آنچه که در انتظار ماست به ازای کاری که نمیکنیم.
مبارکت باشد شیخ. مبارکت باشد که نزد مولایمان سربلندی. ما اما باید دست به دامن تو باشیم برای شفاعت شدن.

  • ساجده ابراهیمی

نقیبی به سوی نور

چهارشنبه/ ۱۹ اسفند ۱۳۹۴

* با غیظ پنجه انداخته بودم تا به خیال خامم رو در روی او بایستم. مقابل جبروت کبریایی اش. خواسته بودم تا تهش هم بروم. مصمم و مطمئن. شب نشده، شکست خورده و پنجه شکسته افتاده بودم گوشه ای و باز خودم را در بارگاهش پیدا کرده بودم. متجلی ذکر انت الغالب و انا المغلوب و هل یرحم المغلوب الا الغالب شده بودم.


**اذان صبح به افق مهرماه بود. صحن انقلاب. روبروی پنحره فولاد. نسیم سرد پاییزی مشرقی خواب از سر هر مدهوشی میپراند. صدای جیغ کشدار و ناله ای سوزناک حواس ما که میخواهیم قامت ببندیم را پرت میکند. بعد از نماز که جنازه اش را میبرند، میگویند یکی از دخیل بستگان پنجره بوده. مرده. تو بخوان شفا پیدا کرده. در آن سرما هی اشک ریخته بودم و زمزمه کرده بودم: بهتر از این که کسی لحظه پابوسی تو، نفس آخر خود را بکشد پا نشود؟


***من میگویم عصیان هم یک مرض است. امید به شفای آن هم هست. نیست؟ که آدم دل عاصی اش را بردارد، ببرد به آن پنجره دخیل ببندد و بگوید: با خودت. هرچه میخواهی بکن. خیری ندیده ایم از این اختیار ها، ما را به جبر هم که شده سربه راه کن.

.

.

پنجه کشیده ام به روی همه. به نگاه و قلب همه. آدمی از عزیزانم مانده که زخمی از من نداشته باشد؟ دلش نرنجیده باشد از این روزها؟ و حالا دلم میخواهد پنجه بر خودم بکشم. تا خسته، خون آلود و زخمی، بیفتم گوشه ای، بسوزانم خودم را و هنوز یاس انگیز، امید داشته باشم که از پس آن سوختن و خاکستر شدن، ققنوس که نه ، موجود بهتری بیرون بیاید که اینهمه دلخوشی کوچک و رویاهای بزرگ نداشته باشد‌ فیلسوف کوچک و غمگینی، آواره کوچه های بی چارچوب و قاعده ذهنش نباشد. میشود. نمیشود؟ من هنوز چنگ زده ام به «یخرجهم من الظلمات الی النور..‌».

 

+ ایا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقیبی به سوی نور نخواهد زد؟ 

_ من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم...

  • ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۹
  • ساجده ابراهیمی

اینجا چه میکنی؟

پنجشنبه/ ۱۳ اسفند ۱۳۹۴

تک و تنها نشسته بودم توی دفتر تحریریه معماری که حالا رنگ نقره ای فیروزه ای کارتهایشان حسابی سرحالم می آورد، پنجره را باز گذاشته بودم تا خنکای هوا جانم را به وجد آورد، حتی بوی سیگار دفتر بغلی را هم به بهای حبس کردن هوای خوب این روزها در وجودم، تحمل میکنم. موس سیستمشان حسابی قرقر میکند ‌و از تنهایی بیرونم می آورد. یکهو، همانموقع که دستم روی کیبورد است و تند تند شیفت و دیلیت میکنم، یک چیزی درونم نهیب میزند: «اینجا چه میکنی؟» همه توانم را به کار بسته ام تا نه فقط از جواب به آن سرباز بزنم، که صورت مساله را هم نادیده بگیرم. صدای اذان که می آید، بی درنگ بلند میشوم و از آن اتاق نقره ای فیروزه ای فرار میکنم. حتی بعدتر، تا ته کوچه هم که رسیدم، صدای قرقر موس زیر دستم در گوشم بود.

رفته ام روی چهارپایه و دیوارها را کفی میکنم، تمیز میکنم، پایین می آیم و دوباره پروسه تکرار میشود‌. دلم شور ویس های زبان انگلیسی ام را میزند، حواسم پیش زبان عربی ام است و خیالم دارد در وسعت بی واژه اش سیر میکند اما جسمم، آرام و مطیع ایستاده و دستهایش را کفی میکند، ناخونهایش را زبر میکند و هیچش نیست‌. اما در همان حال که دختر مطیعی شده، چیزی درونش لگد میزند: «اینجا چه میکنی؟»

 

مارکز در کتاب یادداشتهای پنج ساله اش، خاطره ای را روایت میکند که بشدت وحشت زده ام کرده بود. ماجرای ارواحی بود که دیده میشدند اما واقعا نبودند. وحشت سراسر وجودم را برداشته بود، نه از آن ارواح، از آنکه گاهی حس میکنم نه دو آدم، که چند آدم همزمان در جسم من زندگی میکنند. رضایت هیچ کدام آنها با غالب شدن دیگری، جلب نمیشود و هرکدام وقتی دیگر زورشان به حایی نمیرسد، با مشت و لگد به جان خودِ حقیقی ای که حالا دیگر از وجودش مطمئن هستم، می افتند و با ترساندن او از جایی که در آن هست و به خطر انداختن امنیت اش، وادارش میکنند به بلند شدن و جستن از جایی که هست.

 

دارم فکر میکنم که هیچ کدام آدمهای اطرافم  ابدا به اندازه من مشغله ندارند. یک سر و چندسودا باهم ندارند. شرق و غرب تهران را بهم نمیدوزند تا کارشان در شمال بهتر پیش برود. صبح کیفی روی دوش نمی اندازند و از خانه نمیزنند بیرون تا برای سامان دادن به همه چیزهایی که میخواهند با عالم و آدم نرمش و رامش کنند. اگر هم باشند، کجا مثل من هر لحظه کسی درونشان ندا میدهد:«اینجا چه میکنی؟». هر کار را یکی از آدمهای درونم میخواهد و دنبال میکند و این وسط منی هستم که باید جور همه آنها را یک جا بکشد. چرا؟ چرا حالا این «من» نباشد که نهیب بزند: «اینجا چه میکنی؟».

 

این عکس را چندماه پیش در فلیکر دیدم. خوب یادم است که دقایقی متعدد به آن زل زده بودم و به «وسعت بی واژه» فکر میکردم. به اینکه وقتهایی که میپرسم «اینجا چه میکنی؟» باید دقیقا در چنین جایی باشم. محو، مات، رویایی، پیچیده و راز آلود.

  • ساجده ابراهیمی

در ستایش زمان

چهارشنبه/ ۵ اسفند ۱۳۹۴

آدم وقتی در بطن روزهای نشیب زندگی‌اش هست، باور ندارد که گذر زمان چقدر معجزه میکند. باور ندارد که شب تیره‌اش صبح شود و بتواند از آن زنده گذار کند. مطمئن است که تا همیشه قلبش وامدار یک زخم عمیق می‌ماند و هیچ گاه نمیتواند از این حال بد به حال خوب دیگری باز گردد. اما وقتی رد شد، وقتی به جبر، تسلیمِ گذشت زمان شد و صدای دندانهایش روی جگرش را حس کرد و گسیِ خون تا مدتها تنها طعمی بود که می‌شناخت، وقتی گذاشت زمان، کند اما سریع بگذرد و حرفی نزد، کاری نکرد، آتش بدون دود بود و مثل ذغال گداخته در زمستان سیاه فقط برای خودش جلز و ولز کرد، وقتی همه را به حساب بزرگ شدن ظرفش گذاشت، یک روزی به خودش می آید و میبیند همین زمان، همین زمان که آه و نفرین نثارش کرده بود، چقدر معجزه کرده و چقدر قلبش را التیام داده. دیگر نگاه کردن به ماه کامل قلبش را به تپش نمی‌اندازد و اندوهگینش نمیکند. دیگر می‌تواند به زخمش خوب نگاه کند و روی آن دست بکشد. نوازشش کند و مطمئن باشد که به زودی جای آن هم از بین میرود. فقط زمان می‌خواهد. زمان. و چقدر این انسان عجول است برای همه چیز. چقدر از ابتدایش هم گذر زمان را باور نداشته که در وصفش فرمود: «خلق الانسان عجولا».

 

قرآن و گلدان، برای خانه عروس بودند. به تاریخ مهرماه۱۳۹۳

  • ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

انقلاب نایس!

سه شنبه/ ۴ اسفند ۱۳۹۴

توی مترو پوستر طراحی کرده اند و انقلاب ایران را با بقیه انقلاب های دنیا مقایسه کرده اند. که مثلا فرانسه بعد از انقلاب فلان قدر آدم را کشت و فلان کشور هم بعد از انقلاب خود انقلابیون خودشان را کشتند و سیل خون راه انداختند.

واقعا انقدر روشن دروغ گفتن خیلی وقاحت میخواهد. از همینجا اعدام دوهزار نفر از مجاهدین خلق و توده ای ها بعد از انقلاب را به مسوول مربوطه یاد آور میشوم. از لحاظ تئوری و عملی هیچ تفاوتی بین این اعدام ها و آن کشتارهای سایر انقلاب های دنیا وجود ندارد. اما انجا به اسم اشتباه گذشته از ان نام میبرند و اینجا، خیلی با افتخار روی آن چشم میپوشند. طبیعتا من اینجا نمیخواهم بگویم جمهوری اسلامی بد کرده و ژست بیطرفی و روشنفکری بگیرم. اما نظام خوب، نظامی که همه چیزش، حتی اگر پوستر زدن برای مترو باشد، اتاق فکر دارد، بجای انکار کردن گذشته، میتواند با افتخار از آن حرف بزند و بگوید اصلا خاصیت هر انقلابی اینست که بعد از آن سیل خون راه بیفتد و هیچ انقلابی با لطافت و عطوفت همراه نبوده و ایران هم از این قاعده مستثنا نیست. و بعد هم آن سخنرانی امام را یادآور شویم که: ما انقلابی عمل نکردیم. اگر انقلابی عمل میکردیم همه اینها را اعدام کرده بودیم و حالا از انها در امان بودیم.

باید برای نسل های بعدی ان اعدام ها را توجیه عقلانی کرد. این کارهای نایس را اصلا نمیفهمم.  نمیفهمم که چرا انقدر در سرکوب و انکار هویت انقلابی مان تلاش میکنیم و موجب افتخارمان هم هست!

  • ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۰۲
  • ساجده ابراهیمی

دنیای من، دنیای او

يكشنبه/ ۲ اسفند ۱۳۹۴

یک آقایی آمده دم در خانه مان و درباره یکی از همسایه های قدیمی پرس و جو کرده. گفته دخترشان بورسیه ی فلان جا شده و حالا باید تایید صلاحیتش کنند. مامان که ماجرا را تعریف میکند؛ با وجود حجم اطلاعات بالایی که میدهد و مشتاق است تا هرچه زودتر به خاطرشان بیاورم، 5 دقیقه طول میکشد تا هاله ای مبهم از خانواده محمودی ساکن واحد 6 در ذهنم شکل بگیرد. ده سال میشود که از اینجا نقل مکان کرده اند و واقعا چه توقعی هست که یادشان بیاورم؟ یک اوهوم کشدار میگویم و دوباره سرم را توی لپ تاب فرو میبرم و دلشوره کارهای عقب افتاده ام هی توی دلم ویراژ میدهد.

حالا هرکه از در وارد میشود یا کسی زنگ میزند مامان باز هم ماجرا را با همان هیجان تعریف میکند و میخواهد که همه خوب، مثل خودش یادشان بیاید که آقای محمودی کی بود و هی هم نشانی میدهد که دخترهایش عینکی بودند و زنش فیلان بود و شوهرش بیسار بود.

دارم فکر میکنم چقدر این ماجرا برای مامان هیجان انگیز و بزرگ است. مادری که یک زن خانه دار است و همه زندگی برایش در همین خانه خلاصه میشود. روزانه چند تا از این اتفاقات در درون و بیرون من می افتد؟ هزار هزارتا. عادت کرده ام صبح که چشمم را باز میکنم اولش بگویم خب خدا! امروز برایم چه خوابی دیده ای؟ و شب دیگر یادم نیاید که حال صبحم چطور بود؛ آنقدر که خسته باشم از کار و از حرف و از مشغولیت هایی که ماجرای آقای محمودی بین آنها گم است. در دنیای من خانواده آقای محمودی و دو دختر عینکی ریزه میزه شان لابلای قبض و پیچیدگی ها گم هستند و برای بخاطر آوردنشان باید 5 دقیقه بی وقفه فکر کنم و هی بگردم و بقیه خاطراتم را هم بهم بریزم تا آنها را از آن طبقات خیلی خیلی عقب و خاک خورده بایگانی حافظه ام پیدا کرده و بیرون بکشم. اما در دنیای بسیط مامان، آنها سر جای خودشان هستند، اصلا همه چیز منظم مثل دسته گل نشسته اند سرجایشان و مامان راحت میتواند به آنها دسترسی داشته باشد. در دنیای من زامبی ها دارند همه چیز را می بلعند و دنیای مامان، تمیز و شسته رفته منتظر مانده تا آدمها بیایند و بنشینند تویش.

پ ن:خنده دار میشود که بگویم من از قابلیت بالایی که حافظه دارد میترسم. از اینکه همه چیز را در خود خوب و دست نخورده حفظ میکند و فقط آمادگی اش برای یادآوردن اتفاقات اخیر بالاتر است. میترسم که آن روزهای وحشتناک همچنان درونم زنده باشند و نفس بکشند و اگر روزی دوباره سراغشان رفتم، آنجا، تهِ بایگانی انقدر سیاه و تیره باشد که دیگر راه برگشتم را پیدا نکنم.

  • ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۹
  • ساجده ابراهیمی