در ستایش زمان
آدم وقتی در بطن روزهای نشیب زندگیاش هست، باور ندارد که گذر زمان چقدر معجزه میکند. باور ندارد که شب تیرهاش صبح شود و بتواند از آن زنده گذار کند. مطمئن است که تا همیشه قلبش وامدار یک زخم عمیق میماند و هیچ گاه نمیتواند از این حال بد به حال خوب دیگری باز گردد. اما وقتی رد شد، وقتی به جبر، تسلیمِ گذشت زمان شد و صدای دندانهایش روی جگرش را حس کرد و گسیِ خون تا مدتها تنها طعمی بود که میشناخت، وقتی گذاشت زمان، کند اما سریع بگذرد و حرفی نزد، کاری نکرد، آتش بدون دود بود و مثل ذغال گداخته در زمستان سیاه فقط برای خودش جلز و ولز کرد، وقتی همه را به حساب بزرگ شدن ظرفش گذاشت، یک روزی به خودش می آید و میبیند همین زمان، همین زمان که آه و نفرین نثارش کرده بود، چقدر معجزه کرده و چقدر قلبش را التیام داده. دیگر نگاه کردن به ماه کامل قلبش را به تپش نمیاندازد و اندوهگینش نمیکند. دیگر میتواند به زخمش خوب نگاه کند و روی آن دست بکشد. نوازشش کند و مطمئن باشد که به زودی جای آن هم از بین میرود. فقط زمان میخواهد. زمان. و چقدر این انسان عجول است برای همه چیز. چقدر از ابتدایش هم گذر زمان را باور نداشته که در وصفش فرمود: «خلق الانسان عجولا».
قرآن و گلدان، برای خانه عروس بودند. به تاریخ مهرماه۱۳۹۳
- ۹۴/۱۲/۰۵