با قرص ماه کامل میشدم
صبح را با جنگ و صلح شروع کردم. از صفحهی ۳۲، جلد اول. به خلاف دفعهی اولی که سراغش رفتم، نرم بود. اسمها هنوز سخت بود، حتی تلفظشان. فقط سعی میکردم به یاد بسپارم چه "تصویر اسم"ی، چهکسی است و نسبتش در داستان چیست.
سرم را که بیرون کشیدم، ایستگاه فردوسی بودم. جوان گیتارزن و پیرمرد سازدهنیزن، سر جایشان، جلوی پلهبرقیهای خروجی، نبودند. هوا سرد بود. احتمالا آن بالاها برف آمده بود. توی خودم پیچیدم. لباسهایم زیاد نبود، اما بدنم داغ بود. تب داشت. صورتم انگار سیلی خورد.
پایم را توی خیابان که گذاشتم، از تاکسی سوار شدن منصرف شدم. خودم را کشیدم توی پیادهرو و ساعتم را نگاه کردم: "هشت و چهل و چهار دقیقه. تهش میشود یک ساعت تاخیر دیگر."
دفتر خلوت بود. مدیر اجراییمان زنگ زد و گقت کمر درد دارد. نیم ساعت بعد جانشین تهیهکننده زنگ زد. گفتهبود همسرش مریض است. هدی مسموم شده بود. بدخلقی اول صبح سردبیر که اضافه شد، همهچیز نوید یک روز افتضاح را میداد. سعی کردم با خوشخلقی تمامش کنم. جواب نداد. شانههایم را بالا انداختم. تخس شدم. "به درکی" توی دلم گفتم و کارم را از سر گرفتم.
سر ظهر دفتر گرم شد. هدی آمد. سردبیر و تهیهکننده هم. بساط جلسهمان زود راه افتاد. تمام که شد، بدنم یخ کرد. چیزی که انتظارش را نداشتم، انتظارم را میکشید. همیشه غافلگیرم میکرد. اما خودم را با آن کاملشدهتر مییافتم. قرص خوردم. نخواستم از پا بیفتم.
زنانگی فرودستم میکرد. حتی اگر خودم نمیخواستم. بخاطرش حرفهای عجیب میشنیدم. حرف عجیب حتی میتوانست شوخی باشد. شوخیِ یک فرادست با یک فرودست. با ادبیاتِ فرادستانه، به قصد فرودست کردن دیگری. چون زن بودم، مزاجشناسی میشدم. جمعِ طبعشناسی در اتاقم برگزار شده بود. میگفتند سودایی و مالیخولیایی هستم. نبودم. آنهمه طبیبی که سر زده بودم این یکی را نگفته بودند. ویژگیهای یک انسان سودایی را برایم میگفتند. نقاط ضعفش را. بعد از هرکدام میپرسیدند: "اینجوری هستید. نه؟" در این شوخی کثیف باخته بودم. خودم جواب نداشتم. دیگری بهجای من جواب میداد: "از من بپرسید. میشناسمش. همینجوریه". هدف از آن مراسم، حقیر کردن بود. فرودستی یک دختر را، به یادش آوردن. اگر میگفتم: "ناراحت میشوم"، باخته بودم. اگر از خودم بیش از آن دفاع میکردم هم، بازنده بودم. گذاشتم شوخیِشان تمام شود. تا با حس تحقیر دیگری و نشان دادن فرادستی خود، "کامل" شوند. تنم داغ شده بود. از ناراحتی نبود. تحقیرم کرده بودند اما پیش خودم هنوز سرپا مانده بودم. تحقیر تنها یک دلیل داشت: از اطاعت چیزی، که دادن آدرس خانهمان، یعنی خصوصیترین وجه زندگیام بود، سرباز زده بودم. استحقاقم، تحقیر بود. ناعادلانه میدانستمش. اما باید میپذیرفتم. راه دفاع نداشتم.
به سین زنگ زدم. میدانستم اگر بگویم چه اتفاقی افتاده و سکوت کردم، جواب میدهد: "تو؟ تو؟ تو هیچی نگفتی زبون دراز؟" از این فکر، تماس را با زنگ اول قطع کردم.
غروب که برمیگشتم بدنم دوباره یخ کرده بود. تا مترو که رسیدم عرقریران شروع شده بود. یک قرص و گوشهای گرم لازم داشتم تا حالم سرجا بیاید. توی مترو جنگ و صلح را دستم گرفتم. سر که بالا آوردم در پارک نزدیک خانه بودم. ماه روبرویم بود؛ قرص ماه. از پشت شاخههای درخت نگاهم میکرد. توی دلم، نبضی از تن تبدارم گفت: "شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی...".
- ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۰:۱۰