قلبی چنین تپنده
- ۱ دیدگاه
- ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۴
نوشته بود: "اگر دکتر به شما بگوید به احتمال نود درصد سرطان معده دارید چه میکنید؟" روی توییتش ماتم برده بود. چه میکردم واقعا؟ واکنشهای اولیه لابد سکوت و گریه و غم بود. فکرهای فلسفی بعدتر میآمدند. قکر اینکه ایا برای زنده ماندن بجنگم و یا تسلیم شوم. بدیاش این بود که درباره هیچکدام نمیشد تنهایی تصمیم گرفت. این تصمیمها بسته به کلی آدم دیگر میشود. پدر و مادر، دوست و برادر و کلی آدم غریبهی دیگر که همه متفقند خب زندگی به هرحال به مرگ میارزد و باید برایش جنگید.
بنظرم آمد اصلا سوال مسخره است. خب آدم چه کار میتواند بکند؟ اصلا میتواند برای بیماریاش دقیقا خودش چه تصمیمی بگیرد؟ هیچی. پروسه او را به تن دادن وادار میکند. درمانِ اجباری. داروهای اجباری. ناامید از بهبود اما متظاهر به امید.
نمیدانستم اگر روزی دکتری چنین چیزی به من گفت چه میکنم. کمی از سوال جلو رفتم و سوال را از بقیه پرسیدم. اگر روزی من میمردم دوستانم چه میکردند؟ اصلا چطور باخبر میشدند؟ بجز دوسهتایشان کسی دیگر شماره خانهمان را ندارد. طول میکشید تا اصلا متوجه غیبتم شوند. حتما دیگر وقتی میفهمیدند که همهچیز تمام شده بود. باید از این فکر وحشت میکردم لابد. ولی بیشتر لذت بردم. گفتم چقدر خوب. مردن آدم نباید باعث دردسر بقیه بشود. واکنشها را از خودشان پرسیدم. حتی نخواستند امکان مرگم را بپذیرند. فکرش قلقلکم میداد. آنقدر زیاد که باز هم جلو بروم. فکر کردم اینجور مرگاندیشی پذیرش مرگ را بهتر میکند. آدم را در زندگی هم حواس جمعتر.
زیاد جلو رفته بودم. فکر مرگ باید حد یقف داشته باشد.
محرم تا فاطمیه، فاطمیه تا رمضان و رمضان تا عرفه. ارک و بیتالزهرا و صنف، صداها شبیه همند. جای دیگر که میروم غریبهام. صداها آشناهای نزدیکم شدهاند. هرچقدر که میخواهم دل بکنم، نمیشود. میگویم شب آخر است، دفعهی آخر است، نمیشود. رفته بودم معجون بخورم. پایم به اینجا کشیده شدهبود. شرطی شده بودم. توبه میکردم از آمدن، اما بزرگترین هنرم توبه شکستن بود.
بزرگترین بدی در حق هرکسی، کشتن رویاها و امیدهایش است. من به شما قصری میبخشم، اما کاری میکنم که حتی نتوانی برای فردایت هم رویای کوچکی داشته باشه. مجبور باشی در همین لحظه و اکنون زندگی کنی و هیچ نیمنگاهی به آینده نداشته باشی. در همین حالایی زندگی کنی که سرشار از ترسها، تردیدها و دلنبستنهاست. زمانهای که در آن نشود دل بست، زمانهی مردن است.
فکر کردم طاقت نمی آورم. فکر کردم دیگر تمام شد. گفتم برای آخرین بار بود که این حرف ها را شنیدم و سکوت کردم. مطمئن بودم خشمم ادامه دار می ماند. خشمم به جای اشک راه دیگری برای بروز پیدا می کند. کلمه. تسکینم کلمات بودند که داغ و یک راست از قلبم بیرون می زدند. خودم را می دیدم که با غیظ می گویم من مراقبت کسی را نمی خواهم. اشتباه می کردم. دوباره همان آدم سابق شدم. اشک هایم که تمام شد، خودم را چلاندم. سرم را توی دست هایم فشار دادم و دنبال کارهایم را گرفتم. گفتم از بعد این دعوا پایم را از خانه بیرون نمی گذارم. گفتم محال است روزانه بجنگم و خسته نشوم. گفتم می نشینم خانه. امتحان هم نمی دهم. کار هم نمی کنم. آزمایش هم نمی دهم. خرید هم نمی روم. گوشتِ بی خاصیت گوشه خانه می شوم. نتوانستم. در برابرِ میل شدید بیرون رفتن و کشف جهان بیرون مقاومت کردن نتوانستم. دوباره روز از نو. روزی از نو. می دوم و بارها می ایستم. گریه می کنم و می خندم و خشمگین می شوم. سر درد می گیرم و خودم را به نئشگی یک کدیین می فروشم و دوباره سرپا می شوم. فرقش این است که اینها برای فرار از وضعیت کنونی نیست. از سر اشتیاق کشف کردن هم نیست. تنها یکجور بی حسّی مطلق است در برابر هجوم بی وقفۀ مراقبت هایی که مزاحمتند و دست و پا گیر. من از آدم های بی حس می ترسم. مثل چشمان دایی. چشم هایی که هیچ ذوق و شوری ندارند. غم و کدورتی هم. بی حسند عمیق. من از بی حسی خودم هم می ترسم.
ویلچر را گذاشته بود جلویم و میگفت: «بشین روش تا بریم بخش». مستاصل مامان را نگاه کردم. صدایم را از جایی دور شنیدم که با لرزش گفت: «مامان!» صدایم التماس داشت. خشم داشت. بغض داشت. توقع داشت. مامان همهشان را فهمید. گفت: «خانوم چرا با ویلچر؟ خودش راه میاد.» پرستار حوصله داشت. مهربان بود، شاید بیشتر دستپاچه. گفت بخش مریض اورژانسی را فقط روی ویلچر پذیرش میکند. روی ویلچر نباشم، باید منتظر بمانم تخت خالی پیدا شود و بستری شدنم طول میکشد. مامان با همین دو جمله همصدا با او شد. زیر بازویم را گرفت تا روی ویلچر بنشینم. آنقدر بیرمق بودم که باید تسلیم میشدم. نشدم. روی ویلچر نشستن در آن لحظه هزارمعنی دیگر داشت. به رسمیت شناختنِ درد بود. پذیرش شکست بود. باورِ این بود که کم آوردهام. اولین بار در زندگیام بود که «واقعا» به خاله حق دادم. حق دادم که تسلیم خریدن ویلچر برای بچههایش نشود. ویلچر قرار بود کار راه بیندازد، اما بارش سنگین بود. بار نگاههایی که میآورد، بار قضاوتهایش. لبهایم را روی هم فشار دادم. پاهای بیحال و آویزان از تختم را در کتونیهایم فرو بردم و گفتم: «خودم میام.» پایم که به زمین رسید درد لگد زد. در همان گوشۀ راست، زیر دندههایم. صدایم باید بلند میشد. نشد. درد توی صورتم سیلی زد. به چشمهایم فشار آورد. نفسم را حبس کردم. سدِّ راه اشکهایم.
بخش جراحی زنان طبقۀ سوم بود. یا چهارم. حالا دیگر یادم نمیآید. پرستار ویلچر را هل میداد و میرفت. میترسید اگر بخش قبولم نکرد چه کند. مامان یک دستم را گرفته بود و بابا قدمهای همیشه بلندش را کوتاه و آهسته کرده بود. راهروی بخش دراز بود. نمیرسیدیم. از نرسیدن گریهام گرفت. راهروی دراز فکرهای بیسروته را به ذهنم راه داده بود. یعنی فکرها از شب قبل به ذهنم آمده بودند. راهرو اجازه پرورش به آنها میداد. لباس صورتی و راهراه گشاد را که بهم دادند بغضم نو شد. مامان و بابا که رفتند خانه وسایلم را بیاورند، خیزیدم زیر ملحفهای که بوی الکل میداد. گریه کردم. زود خوابم برد.
**
یک سکۀ پانصد تومانی، زیر دندههای راستم میسوخت. کمکم بزرگ هم میشد. لگد میزد. از زیر دندههایم لگد میزد و انگار راهی به بیرون میخواست. قاشق دوم سحری را که خوردم طاقتم تمام شد. صاف نمیشدم. خم، وسط آشپرخانه مچاله شدم. سر روی زمین گذاشتم و گفتم یاابالفضل. اسمش شفا میداد. باور داشتم. همیشه اسمش شفا بود. آن شب ولی سِحر من کار نکرد.
مچاله شده بودم. زیر چادر، روی پیادهروهای تبدار خیابان داور. حاجی ابوحمزه میخواند. روضه هم میخواند، روضۀ موسی بن جعفر. گریه میکرد. میخواند: « فما لی لا ابکی؟ ابکی لخروج نفسی...» از گریه نفسم بند رفته بود. از مردن میترسیدم. از تنگی قبر، از تاریکیاش میترسیدم. مردن درد داشت. دردِ آماده نبودن. دردی که مچاله، روی صندلی غقب ماشین میکشیدم. گریههای آن شب، شوخی بود. ترسی که آن شب داشتم، از روی جهل بود. توی ماشین با مرگ رو در رو شده بودم. چنگ انداخته بود روی حلقم. چنگهای تیزش را توی بدنم فرو برده بود. گوشۀ سمت راست، زیر دنده هایم.
تا صبح آواره خیابانها بودیم. دنبال مرکزی که سونوگرافی داشته باشد. مُسَکنها دردم را کم کرده بودند. چشمانم را هم تار. کورمال کورمال راه میرفتم. کورمال کورمال میرفتم که در فکر و خیالاتم هم گم میشدم. چیزی که من را به آن درد و آن عذاب رسانده بود، واقعی بود؟ اگر بنا به ارزش گذاری بود، ارزشش را داشت؟ آنموقع ارزش مردن هم داشت. بعدترش، حتی دو دقیقه ملال هم برایش زیاد بود.
شب بعد دوباره مهمان اورژانس بودم. مهمان بوی الکل، بوی خون، دلهره، عذاب آدمهای منتظر در اورژانس. مچاله شده روی صندلی، منتظر تختی که خالی شود و پذیرشم کنند. اتاق گچگیری سبز بود. رنگ دیوارش آدم را بیواسطه یاد دردهای نکشیدهاش میانداخت. شیرِ آبش خراب بود. هر ثانیه یک قطره چکه میکرد توی سینکِ گودش. توی آن شلوغیِ اورژانس چطور این صدا را میشنیدم؟ انگار در خلأ غرق شده بودم. در خلأ سکوت بود و صدای چکۀ آب. دکتر دستش را روی شکمم گذاشت. گفت هرکجا درد داشتی بگو. درد داشتم. به دندههای راستم که رسید، نعره زدم. از صدایم گریۀ سربازِ پاشکسته قطع شد. دکتر عقب رفت. گفت: «آروم باش. تموم شد». تمام شدن برای او، شروع برای من بود. شروعِ عذابِ تشخیصی که باید بخاطرش در آن محیط خفه حبس میشدم.
مامان و بابا را به اصرار راهی خانه کردم تا سحری بخورند. وقتی رفتند، کمر تا شدهام باز شد. روی تخت سرد خیره شده بودم به پردههای آبی اطرافم، به سقف سفید پیش رویم، به قطره قطره سرم سردی که وارد رگهایم میشد. سردم بود و گرما میخواستم. گرما، اشکهایم بود. داغِ داغ از چشمهایم سر میخوردند و زیر گلویم را غلغلک میدادند. نوشتن را نمیتوانستم. به چت فاطمه رفتم. دستم را روی ویس گذاشتم و حرف زدم. گریه کردم و حرف زدم. چند دقیقه شد؟ شاید یک ساعت. حرفهایم تمامی نداشت. اشکهایم هم. شارژ گوشیام تمام شد. ساعت سه نیمه شب، اورژانس خلوتتر میشد. از کم شدن همهمهها فهمیدم. بعدش صدای مریضها بلند میشد. پسرک تصادف کردۀ تخت بغل که هق هق میکرد. زنی که چند تخت دورتر ناله میکرد. مردی که چاقو خورده بود و خس خس میکرد. صداها هیولا شده بودند. هنوز همه را با جزییاتشان یادم هست. یادم هست مرد چاقو خورده تا کی خس خس کرد و کی او را از اورژانس بردند. تیزیِ هق هق پسرک تخت بغل را یادم هست. زمان مفهومی نداشت. هیچ چیز دیگر هم. تنها چیزی که به رسمیت شناخته میشد، درد بود. عیار آدمها را شدت دردشان معلوم میکرد و شدت درد، از ناله و فریادها معلوم میشد.
**
لباس صورتیِ راه راه به تنم گشاد بود. برای آدمهای همسایز یا همسن من لباسی تدارک ندیده بودند. پرستار سرمم را که عوض میکرد، خون از دستم و آنژیوکد بیرون زد. فواره کرد. روی سر و صورت خودم، روی ملحفهها، روی تخت. پیشواز خوبی نبود. از فکر گیر افتادن در جایی که این اتفاقها، که بوی خون پیچیده در مشام، طبیعی باشد، غصهام عمیقتر میشد. به لطف خونی شدن لباسم، لباس جدیدی گیرم آمد. دوسایز بزرگتر از قبلی.
هماتاقیام پیرزنی بود کم حرف و پرحوصله. روبرویم، بیرون پنجره، کوه بود. کوههای شرقیترین نقطه تهران. که خورشید از آنجا طلوع میکرد و غروب رگههای سرخِ آفتابِ خرداد را در آسمان تیرهاش تحمل میکردم. بخش جراحی زنان در تصرف زنان میانسال بود. زنانی که تنها فصل مشترکشان درد بود. دردی که شبها شبح میشد. به اتاقها سرک میکشید و هربار نالۀ کسی را بلند میکرد. سختتر از تحمل محیطی چنان ملالآور، ممنوعیت از خوردن و آشامیدن بود. تحمل سوزش مدام آنژیوکد در دستانم بود. دو وعده در روز آزمایش خون و سوزش سوزن در رگهایم بود. گمان میکردم درد، فصل جدیدی در زندگیام باز میکند. من را به ورطه جدیدی از تجربه زیسته میرساند. چنین نبود. درد آدم را به تعالی نمیرساند. درد آدم را تحقیر میکند. کوچک و مچاله میکند. آدمی که گمان میبرد روحش تعالی میخواهد، وقتی خودش را اسیر درد جسم میبیند، کوچکی خودش و خواستههایش را میفهمد. آنچه مریض را افسرده میکند، به گمانم همین باشد. دردِ مبتلا شدن به وضعیت تن، اسیر شدن روی تختی که متعلق به خودش نیست، زنجیر شدن با لولههای پلاستیکی به همان تخت و تحمل صدای نالههایی که هیچ کاری از او برای خاموش کردنشان برنمیآید. افراخته اسمش را روزی که به ملاقاتم آمد گذاشت: «تجربۀ فشردۀ زندگی». احسان حسینینسب گفت: « هر بیماری تجربهای فربه در زیستنه». و حالا، فکر میکنم آن تجربۀ فربه و فشرده، برایم تنها یک عایدی داشته و آن هم فهمِ این بود که هیچ چیز در جهان، در سالهای محدود زیستمان، ارزش مبتلا شدن به بیماری و اسیر تختهایی که بوی الکل میدهند را ندارد. حالا عمیقا میدانم که به جای خودخوری میشود راههای دیگری هم در پیش گرفت. مثل دیوانگی.
پانوشت ضروری: این روایت از فقدان پازل اصلی رنج میبرد. همیشه نگفتههایی در زندگی انسان هست و خب به قول شریعتی، ارزش آدمها به حرفهاییست که برای نگفتن دارند.