این یادداشت را پنج سال پیش، چنین روزهایی به مناسبت ریزش معدن آزادشهر نوشته بودم و درد، هنوز همان است؛ عمیقتر و هرروز تازهتر.
سحر بودنش توی خواب چطور معلوم بود را نفهمیدم. اما سحر بود. . من توی خرابههای پلاسکو بودم. دود از همهجا بلند بود. نه آنجوری که توی تلویزیون دیده بودم انگار دودها میان آتش پلاسکو یخ زده بودند. داشتم دنبال کسی میگشتم. با دستهای خودم آهن پارهها را کنار میزدم. کمی بعد به یک جنازه رسیدم. پشتش به من بود. انگار شعله داشتهباشد ،گرم بودن جنازه را حس میکردم. دست بردم جنازه را برگردانم، . درست زیر شانهاش را گرفتم. مثل قالی آب خورده سنگین و خیس بود. بر نمیگشت. میخواستم صورتش را ببینم. میخواستم شناساییاش کنم. دستهایم از بدنش لیز میخوردند. هر بار محکمتر میگرفتمش. جایم را عوض کردم. نشستم کنار شکمش. زانو زدم. پاهایم را زیر پهلویش اهرم کردم و غلتش دادم. نیمرخش را دیدم. مردی بود.... با صدای نفس نفس زدن خودم از خواب پریدم. دم صبح بود. نزدیک اذان. چندساعت بعد اخبار گفت جنازه دیگری را هم پیدا کردهاند. من جایش را بلد بودم. ضلع شرقی ساختمان بود.
شب ها توی پلاسکو بودم. کارم برگرداندن جنازههای خوابیده به پشت بود. عصرها پای تلویزیون که از خیر پوشش زنده عملیات نجات نگذشتهبود. مامان خسته شد. از من یا تلویزیون؟ نفهمیدم. شاید انتظار داشت مثل دفعههای قبل که تلویزیون از مرگ و جنازه حرف میزد، «اشکم لب مشکم باشد و فین و فونم به راه و آهم پشت آه.» من اما سِر شده بودم. بی گریه، بی اشک، بی آه. فقط نگاه میکردم. خیره. مامان حس میکرد باید با من حرف بزند و منی که همان قدر به صفحه ی خاموش و سیاه تلویزیون خیره بودم که به صفحه ی روشن و سیاه و دود گرفتهی تلویزیونی که از پلاسکو پخش مستقیم میرفت . نشست و برایم از زمان جنگ گفت. از بمباران شهرشان. از تصاویری که در بیمارستان دیدهبود از مامانِ«مرضی»، که پسرش مفقود الاثر شد و آنقدر گریه کرد که چشمهایش از سو افتاد.برای خودش یا برای من؟ این را هم نفهمیدم. فقط میان هرجمله از تعریفهایش این را میگفت که «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.»
مامان بیشتر از من مرگ دیده بود. بیواسطه، بیرون از رؤیا جنازههای زیادی را برگردانده بود. بیرون از تلویزیون دود و خاکستر و مرگ را لمس کردهبود. من کم مرگ دیدهبودم. مرگ دستهجمعی و دفن شدن زیر حجم سنگین آتش و آهن را که هرگز ندیده بودم. ولی مسئلهی من مرگ نبود که «مرگ حق بود و هرکس سرنوشتی داشت.» دلم میخواست مامان بفهمد چیزی که دارد لهام میکند مرگ نیست، بیخبری است. مامان نمیفهمید من هم یکی از آدمهای منتظری بودم که بیرون ساختمان نشستهبودند و التماس میکردند خودشان هم بروند و لابلای خرابهها بگردند شاید رد و نشانی از عزیزشان پیدا کنند. من جای جنازهها را بلد بودم.
تا یک ماه بعد حالم همان بود. نیازمند گریه بودم و چشمهایم خشکسالی گرفته بودند. یک جایی از بدنم تهی شدهبود. فکر میکردم قلبم باشد. قلبم به قطر یک انگشت سوراخ شدهبود. اسمها نشانه بودند تا یادم بیاید آن یک تکه از بدنم نیست. جایش هنوز زخم بود و بعد از هر یادآوری انگار خون از آن بالا میزد. اتفاقها که تمام شد دنبال التیام میگشتم. نبود. چیزهای کوچک آزارم میداد. منتظر بهانه بودم که از هرچیز کوچک، اندوهی بزرگ بسازم و شیون از سر بگیرم. بعد از فاجعهی منا، خبرنگار از زن میانسالی پرسید «باکی رفته بودی؟» و او تعجب آمدهبود وسط گریهاش و انگار تشر زد: «با کی؟ معلومه با شوهرم.» بهانه پیدا شد. سوراخ عمیقتر شد. به انبوه زنان میانسالی فکر میکردم که با شوهر رفتند، بیشوهر برگشتند. بدون شوهر چقدر در دیار غربت اذیت شدهبودند؟ چقدر دستپاچه شدهبودند؟ چطور توانستهبودند از پسِکارهایشان بربیایند؟ چقدر بخاطر بدجنسیهای کوچکی که در حق شوهرشان روا داشتهاند غصه خوردهاند و به خودشان قول دادهاند که اگر شوهرشان پیدا شد، دیگر تکرار نکنند. چقدر خجالت کشیده بودند برای فقدان شوهر گریه کنند؟
بهانههای کوچک پیدا شدند. مادرو همسر چند نفر چشم انتظار دیدن فقط یک نشانه از پسر و شوهرشان بودند؟ قربان صدقه رفتن پسرها از سوی مادر را زیاد دیده بودم. محبتی را که جای دیگر رویشان نمیشود خرج کنند، وقف پسرانشان میکنند. چند زن از این حق محروم شده بودند. محرومیت آنها تلخ بود. تلخیاش مرا آزار میداد. محرومیت با خودش درد و حسرت می آورد. درد تهیشدن و حسرت کشیدن مادران را من هم احساس میکردم. یکشبه عروس شده بودم. بی آنکه سر سفرهی عقد رفته باشم و لباس سفید پف دار تنم کرده باشم. یکشبه مادر شده بودم. یکشیه مادربزرگ حتی. جایی از بدنم مثل جای خالی پلاسکو شده بود. تهی. مثل شبی که دندانم را کشیدم و توی آینه جایش را دیدم؛ دهانهای باز و درونی سیاه و چاهی پر از خون.
اسم آزادشهر را نشنیدهبودم. نمیدانستم چنین جایی وجود دارد. صدای «یاحسین» مامان را از جلوی تلویزیون که شنیدم دستانم روی کیبورد خشک شد. دوباره خبر مصیبت بود. مصیبت فقط مردن آدمها نبود. حتی اینکه کارگر بودند و حقوقشان سختی کار نداشت و به تعویق هم افتاده، مصیبت نبود. مصیبت چشم به راهی زنان بود. انتظار کشنده و تهیکننده زنها و مادرانی بود که صبح بچههایشان را، شوهرانشان را راهی کردهبودند، شاید هم باهم دعوایشان شدهبود، شاید خواب مانده و نرسیدهبودند صبحانه برایشان درست کنند و حالا حسرت این کارهای کوچک تا همیشه روی دلشان میماند. میدانم که هرچه از گریه و خیره شدن به دهانه تاریک معدنچشمهایشان تنگتر میشود، حفره درونشان بیشتر دهن باز میکند و آنها را در خود میبلعد. مچالهشان میکند و جز جسمی دردناک و بیسایه چیزی از آنها باقی نمیگذارد. همین بهانههای کوچک، مصیبتهایی بزرگتر از فقدان یک آدمند. دهانههایی که باز می ماندند با درونی سیاه.