از شمیران نو به شمیران
اپراتور 190 گفت دوتا داروخانه قرص را دارند؛ یکی خیابان هنگام بود و دیگری سعادت آباد. اولی را انتخاب کردم. نزدیکتر بود و سر راهتر. آخرهای خیابان هنگام دور برگردان را باید نپیچیده، به خیابان روبرویی میرفتم. تابلوی «شمیران نو» را که دیدم تازه فهمیدم کجا آمدهام. تاریخچهی شمیران نو آمیختهای از طنز و فقر بود: دارک کمدی. غالبا زاغه نشین بودند و اوایل دهه پنجاه کمی آنورتر شمیران جمع شدند، هرکس پی کند و خانهای برای خودش سرپا کرد و برای تلافی کردن نامش را گذاشتند «شمیران نو». داستان بچههایی که از شمیران نو به مدرسهی شمیران میرفتند هم توی همان ثانیههای اول یادم آمد.
ظاهر ماجرا خیلی بد نبود. لااقل برای من که دنبال آدرس بودم تنها تنگی خیابان و بی قاعده بودن رفت و آمدها نظرم را گرفت. دو تا پیچ دیگر کافی بود تا فکر کنم کاش سعادت آباد را انتخاب کرده بودم. آدمها غریبه بودند. انگار در سیارهای دور از زمین زیست خودشان را داشتند. مردها کپه کپه جمع شده، مقابل مغازهها تک و تنها نشسته و سیگار به دست یا توی پیاده رو دراز کشیده. اما همه اینها انقدر بد نبود اگر خانهها هم زشت و بی قواره نبودند. آپارتمان به ندرت پیدا میشد و اگر هم بود سه طبقهای قدیمی. قوارهی خانهها بسیار کوچک، درها قدیمی و زنگ زده و نماها غالبا سیمانی یا آجری. کوچهها تنگ، سربالایی و سرپایینی با شیب تند و زبالههایی که سر هر کوچه تلنبار شده بود. زبالههایی متعلق به روزهای زیاد، آنقدر که کوهی با دامنه وسیع ساخته باشد و انبوهی جانور میان آنها بخزد.
میشد که چشم به روبرو بدوزم و داروخانه را پیدا کنم و چیزی اذیتم نکنم، اگر آن مرد کف به دهان آمده را نمیدیدم. پیرمرد بود. یا جوانی که زود به پیری رسیده بود. اعتیاد سرعتش را زیاد کرده بود. محاسنی داشت بلند، نامرتب و سفید. چشمانش مردمک نداشت. یکپارچه سفید بود و خیره به جایی بالای سرش. کف از دهانش لابلای محاسنش ریخته و روی زمین رسیده بود. زیر پاهایش خون تازه جمع شده بود و تکانهای شدید بدنش میگفت در حال احتضار است. از خیل جماعتی که اطرافش بودند تنها من میخکوب شده بودم و زنی که مثل آن مرد سریع میدوید؛ بدون روسری، سیگار به دست و کولهای بر پشت، با دستانی سیاه که با لحنی خونسرد میگفت: «این بدبخت داره میمیره».
تا متصدی پرحوصلهی داروخانه نسخه را بگیرد و ثبت کند و دارو را بدهد، خون خود را خوردم که چرا به اورژانس زنگ نزدم؟ قرصها که به دستم رسید شتاب کردم. مرد هنوز در پیاده رو بود. هنوز در حال احتضار و دختری دیگر ایستاده بالای سرش که به اپراتور اورژانس میگفت «معتاده ولی آدم که هست. باید نیرو بفرستید بیاد» و میدانست که نخواهند فرستاد. پا شل کردم. نمیدانم از طمع دیدن جان کندن دیگری بود یا کنجکاوی «آخر چه میشود؟». به جماعت سه نفرهی من و دختر و آن زن که نمیخواست هم مسلکش را دم آخری تنها بگذارد، تنها دو مرد اضافه شده بودند، برای خنده. مرد دیگری پشت به همه لبهی جوب نشسته بود، سیگاری میچرخاند و گاه دودش را رو به جمعیت حاضر بیرون میداد. صحنهی مرگ مارمالادوف در جنایت و مکافات مقابل چشمم جان گرفته بود. آمدم حرفی بزنم، زن شلوار پاره شدهی مرد را کنار زد. همهی پایش را کرم گرفته بود. خون میچکید و کرمها با ولع میخوردند و پای چندلایه شده را میشکافتند. جیغ خفهای کشیدم. حتی آن روز در تشریح پزشک قانونی هم چنین خوف نکرده بودم. همهی سربالایی را تا ماشین دویدم. صدای اذان از مسجد همان خیابان میآمد و زیر آفتاب بیرحم ساعت یک ظهر ذوب میشدم.
از کوچهپسکوچههای تنگ و بی انتهای شمیران نو به سختی راهی به بیرون از آن سیاره پیدا کردم. مقصد بعدیام خود شمیران بود. شمیران قدیمی که اصالت داشت و دیگران از آنها لجشان میگرفت. جایی در خیابان فرشته، آنجا که سایهی چنار داشت و کوچههایش اگرچه تنگ بود، آدمهایش مهربان و خوشبو بودند و کسی کنار خیابان در حال جان کندن نبود و اگر بود، اورژانس برای رسیدن به او تعلل نمیکرد.
مامان گفت: «وقتی رفتی خیابان فرشته، به فلانی چیزی از آنچه دیدی نگفتی؟» هنوز جواب نداده خودش اضافه کرد: «گیرم که میگفتی. چه فایده.»
- ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۴