دوشنبه 21 آذر 1401
سانتاگ در بیماری به مثابه استعاره میگوید سرطان در تاریخ ادبیات همیشه نمادی از تسخیر تن به دست نیروهای شیطانی بوده است. تصاویر و نقاشیهای اسطورهای از سرطان هم همین را تایید میکنند. تنی مچاله که به دست اهریمن افتاده، پرتکرارترین تصویر از سرطان است. با این وصف تن سرطان زده باید با مدد نیرویی به جز شیمی درمانی سلامت یابد و احتمالا آن نیرو، ایمان است. این را بیانصافی میدانم که دوام سرطان را نشانی از بیایمانی بگیرم. چه آنکه اینها همه ساخته و پرداختهی ذهنهای بیمار و جانهای سرحالی است که در توجیه شر و رنج به قدر خود کوشیدهاند و تفاسیری شاعرانه از آن ارائه دادهاند.
فاطمهی علی حسین مرده است. خبر کوتاه بود. مانند تاثیری که این واقعه بر آدمهای اطراف فاطمه گذاشته است. نقل دهانهای زیادی نمیشود و اگر بشود هم تاثری برنمیانگیزد. احتمالا بجز مادر و مادربزرگم و چندنفری دیگر از خانواده مادرم، کسی برای او حتی حسرتی هم نخورده است. این را به گواه حرف مادربزرگ میگویم که گفته بود غریب ترین تشییع جنازه عمرش را دیده است و تک و توکی آدم به مراسم تشییع فاطمه آمدهاند و بعد هم هرکس به خانه خود رفته. گویی دیوانگان آنچنان معصومند که نیازی به مجالس ختم و دعاهای بعد از آن و خیرات هفتگی ندارند. بله، فاطمه دیوانه بود به تعابیر ده نشینها و نیازمند درمان اعصاب بود به تعبیر تهران نشینها. آنچه فاطمه از سر گذرانده بود احتمالا کمتر آدمی میتوانست سالم از آن بیرون بیاید. مرگ خواهری باردار به دست شوهر، خودسوزی خواهری دیگر در تنور خانهی پدر و دیوانگی مادر و اعتراف به کشتن همان خواهر و بعد به دار کشیدن خود. و پدری که همیشه فقط ناظر بود و اگر دستش میرسید کتک میزد. فاطمه از این روزها گذشته بود. اما خانه دیگر جای او نبود و بیشتر از آن خانهی کاهگل و آجری، با تیمارستان مانوس شده بود. روزهای مرخصیاش را در دهات میگذراند. بیشتر در خانه مادربزرگم. دیوانهی از قفس رها شدهای بود که کمتر کسی حاضر به پذیراییاش بود و این قسمت خوب ماجرا بود. پسرها و دخترهایی بودند که پشت سر او راه بیفتند و دیوانه و خل و چل بارانش کنند. همین موقعها ازدواج کرد با مردی که سالها کسی او را ندیده بود و میگفتند معتاد است و فاطمه میگفت رفته تهران کار کند و پولدار شود. در عالم او همه چیز توجیه پذیر بود. حتی غیبت چندسالهی شوهر و کتکهای پدر و پرداخت نکردن پول تیمارستان از طرف برادر و آوارگیهایش. دو سال بعد فاطمه با بچهاش آمد. مریم. عقب افتادهای رنجور که میگفت یک ساله است و سه ماهه بیشتر نیمخورد. مریم به بهزیستی داده شد. چه کسی داد؟ نمیدانم. فاطمه هم نمیدانست. میدانستم که این آخریها سراغ مریمش را میگیرد. علی حسین مرد و خانهشان خراب شد و فاطمه اگر هم تیمارستان نبود جایی برای ماندن نداشت. آخرین بار خانه مادربزرگ دیده بودمش. پیر و بیدندان و چاق. خیلی چاق.
دیوانگی که کسی را نمیکشد. فاطمه حین عمل جراحی معدهاش مرده است. سرطان معده داشته و همین اواخر فهمیده بود و تن به حرف دکتر سپرده چون دلسوز دیگری نداشته و بعد به هوش نیامده. چند روز است تلاش میکنم به روش اسطورهسازها به ماجرا بنگرم. آنگونه که بگویم نه تنها تن فاطمه بلکه خانوادهی او سرطان زده بودند. آیا این کاربرد سرطان غیراخلاقی است؟ احتمالا بله. اما واژگانم یخ زده اند و هرچه مغزم را ماساز میدهم هیچ واژهی جایگزینی پیدا نمیکنم.
- ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲