هزار باده ناخورده در رگ تاک و هزار تشنهلب گرد جهان
خوابم نمیبرد و فکریام. یک روز فاطمه گفت: «تو هم مبتلا شدی؟» و من خیلی پیش و بیش از آنکه بخواهم مبتلا شده بودم. وقتی مدرسه را ترک میکردم هرگز به بازگشت فکر نمیکردم. اما تنها کمی بعد از آنکه در قامت معلم وارد مدرسه شدم، مبتلا به مدرسه و معتاد به بچهها بودم. حالا امشب دوره افتادهام به همهی حرفهایی که در این یک سال و نیم به بچه ها گفتهام و می دانستهام که روح نحیفشان هنوز آنقدر توان ندارد که چنین باری را بکشد. به چشمهای معصومشان فکر میکنم و یاد اینکه با چه حرفهایم ممکن است قلب الفها را شکسته باشم و با چه حرفهایم به قلب صافشان خط انداخته باشم. کلافه نشستم و فکر کردم باید با خودم تعیین تکلیف کنم. دلشورههایم برای بچه ها زیاد است. آیندهای که برای آنها مبهم است، برای من روشن است. به تجربه چیزهایی میدانم که در ذهن مطلقپندار آنها جایی ندارد. برای آنها «همه چیز تا روز قیامت است» و برای من عمر خیلی چیزهای مهم به یک هفته هم نمی رسد. اما گفتن تجربهام برای آنها زود است و بیفایده. میخواهند تجربه کنند و مخالفت. هنوز خودشان را با محالفت اثبات میکنند و حوصلهای زیاد میخواهد که پا به پای آنها راه آمد. از تجربه گفتن سخت است و از تجربه شنیدن سختتر. سال قبل به عینه دیدم حرفی که من لابلای هزاران حرف دیگرم گفتهام، چگونه میتواند سری دراز بیابد و اژدهایی در زندگیهای کم ماجرایشان شود. زندگی من پرماجراست. از زیادی ماجراهایش خسته و بیحوصله میشوم. من چون «تور» سریال ارواح هستم و آنها در بهترین حالت «سم» هستند. من هزاران سال راهی را آمدهام، در جایی نشستهام و تماشا کردهام، آنها هنوز برای همهچیز میخواهند و میتوانند بجنگند و اصلا، بگذریم. من معلم نیستم. نه میخواهم و نه میتوانم معلم باشم. من یک تجربهگرم و دوست دارم تسهیلگر باشم. به پاس آدمهایی اندک که زندگی را برایم سادهتر، ارزشمندتر و عمیقتر کردهاند. من دوست دارم تسهیلگری باشم که لابلای دلشورهها و تردیدهای بچهها برای درس خواندن و نخواندن، راهی به آنها نشان بدهم که خودم سالها به آن پناه بردهام. راه که نه. کنج. کنجی که در همهی اضطرابها و ترسهایم، غمهای پایان ناپذیر نوجوانی و جوانیام، ناامیدیهایم و پشت پا زدنهایم، به آن پناه بردهام. من بیشتر از آنکه بتوانم به آنها نگارش بیاموزم، میتوانم ریسک کردنها و قمارکردنهای پیاپی زندگیام را نشانشان بدهم. دلم میخواهد از آن دندهی ثابت معلمی که بچه ها را دغلباز میداند خلاص شوم و پا به پای آنها، با شخصیت انسانی آنها در کوه راه بروم و برایشان بگویم که «هزار بادهی ناخورده در رگ تاک است.»
- ۱۰ آبان ۰۲ ، ۲۲:۳۴