من هیچوقت مخاطب متمم نبودم. گاهی بنا به سرچهایم سر از متمم درمیآوردم و از چند خطی استفاده میکردم و برای ادامهاش باید هزینه میدادم که به گمانم هیچوقت ندادم. برای یک ریسرچر داشتن اشتراک نورمگز و مگیران و علمنت و هزار سایت این مدلی دیگر کافی بود و اضافه کردن اشتراک دیگر، بهخصوص وقتی بلد باشی به زبان انگلیسی سرچ کنی، هزینه فایدهی معقولانه ای ندارد. البته گاهی هم با سرچ برای دورههای خودآموزی یا مهارت آموزی و چیزهایی شبیه اینها به متمم میرسیدم و حتی تمایل به خریدن هم داشتم، اما ممکن نبود. با اینحال متمم را دورادور میشناختم و چه بسا گمان میکردم شعبانعلی کسی همچون علیرضا شیری است. حرفهایش احتمالا کلیشهای و از این فازهای «بریم بزنیم تو گوشش». چیزی که هیچوقت در کت من نمیرود و نمیتوانم ارتباط بگیرم. روشی که به باورم درد و رنجهای عمیقا شخصی و انسانی تو را نادیده میگیرد و تلاش دارد تو را در کنار هزاران و میلیونها انسان دیگر مانند هم بگذارد؛ بیاعتنا به تفاوتهای فردی و شخصیتی و حتی علایقت.
دوستی پادکست کار نکن و گفتوگو با شعبانعلی را برایم فرستاد. با تردید گوش دادم و بعد علاقمند شدم. شعبانعلی از تجربهها و آموختهها و تصمیم هایش میگفت و از اینکه «چگونه شعبانعلی شدم». رشک برانگیز بود. قدرت تمرکز و چابکیاش و تصمیمهای پرریسکی که احتمالا هزینههای زیادی برایش داشته او را مجموعا تبدیل به آدمی کرده که اقلا در زندگی شخصی و حرفهایاش تکلیفش با خودش روشن است. مواجهه با تجربه شعبانعلی برای این روزهای من که در آغاز مسیر جدیدی از شغل هستم، مواجههی ترسناک و البته خوبی بود. فرصت کردم مهارتها و ویژگیهایم را دوباره نگاه کنم و ببینم چه در چنته دارم و چه لازم دارم. اگرچه من هنوز نمیدانم چکاره خواهم شد و اصلا علاقمندم در نهایت چکاره بشوم؟
سال گذشته در چنین موقعی همهچیز برای من هم روشن بود. میدانستم چه میخواهم بشوم و از زندگی چه چیزی و چقدر طلب دارم. هرگز گمان نمیکردم یک خستگی آنقدر در جانم نفوذ کند و آنقدر موثر واقع شود که بخواهم کل مسیر شغلیام را عوض کنم. میگویند در چنین مواقعی باید مسائل را تفکیک کنی و ببینی آیا بخاطر شرایط محیط شغلی خستهای یا بخاطر خود شغل؟ من حتی فرصت اندیشیدن به اینها را به خودم ندادم. فقط فاصله گرفتم و سعی کردم خلاف جهتی که آمده بودم بدوم. شاید بالاخره به سرآغازی میرسیدم که این راه را شروع کردم و اینچنین هم شروع کردم. همهچیز در یک شب رقم خورد و فردایش دوباره برای معرفی خودم و نوشتن شغلم در برگههای هویتی به چالش برخوردم. حالا فکر میکنم ادامهی آن روند واقعا بجز فرسایش چیزی دیگر نداشت. احتمالا آن آینده که میخواستم خواست واقعی خودم نبود اما دوستش داشتم. حالا به گمانم ارزشهای مهمتری در زندگی وجود دارند که بخاطر آنها مجبورم هرصبح به سختی بیدار شوم و تا شب دوام بیاورم. علاوه بر اینها ادامه مدرسه و کلاسهایی که هیچ امیدی به بهبود اوضاعشان ندارم (چرا که همه بجز معدودی، سخت نومید کنندهاند)،من را در آستانهی تصمیمهای دیگری قرار داده است. بریدن از مدرسه به معنای سروکله زدن با بچهها و کادر و طرحهای درسی، دشوار نیست. ابدا دشوار نیست. اما دل کندن از امنیتی که میان بچهها دارم و همدلی بیوقفهای که میتوان از آنها گرفت، شوق مفید بودن برای همان چند نفر و چیزهایی شبیه این، کار را برایم سخت میکند.
اینها را نوشتم تا خودم را یادآور شوم که زندگی هنوز برگههایی برای شگفتی آفرینی دارد. من هنوز منتقد جدی شعبانعلیام به این خاطر که برای کسانی که تکلیف انجام نمیدهند، حق استفاده از کلاس قائل نیست. برای همچو منی که سالهاست با ادچد درگیرم و فرصت نشستن و کاری اضافه بر سازمان کردن ندارم و تنها فرصت خالیام برای گوش دادن، ترافیکهای تهران است، همان دورههای غیرفروشیاش میتوانست مفید باشد. تصمیم به عدم فروش آن دورهها، آدمهایی با محدودیتهای بالا را نادیده گرفت و اگرچه میدانم که هدف شعبانعلی «آموزش برای همه» نبوده و به مارکتنیگ ابدا توجهی نداشته، اما حرفش را از خیلی از مخاطبان واقعیاش در همه این سالها دریغ کرده است. وقتی از تجربهی کسی میتوان بهره برد، احتمالا از درسهایش هم میتوان.