سیستمزدگی
یک همکارم در دانشگاه امام صادق اقتصاد خوانده و یکی دیگرشان هم همانجا فلسفه خوانده است. به اولی میگویم: «الان باید معاون وزیری، مدیر یک موسسه مالیای یا اقلا مشاور اقتصادیای چیزی بودی. اینجا چه میکنی؟» و همهمان باهم میخندیم. چون حتی آن همکارانم که شبیه «ما» نیستند هم دلیلش را میدانند. آن یکی (خانم فلسفه خوانده) میگوید: «من هم از آنها هستم که سیستم پَسِشان زده.» در روزهای تبلیغات انتخاباتی برای بابا از پسرهای همکلاسی دوره لیسانسم گفتم که هرکدام حالا چکاره شدهاند. آنها که سر کلاس فقه مسخرهبازیشان میگرفت، آنها که کافی بود اسم «دین و مذهب» بشنوند تا تیغشان را برای انتقاد تیز کنند و آنها که نهایت فهم سیاسیشان این بود که رئیس جمهور وقت، احمدی نژاد است، یکیشان دادستان فلان شهر است و دیگری قاضی فلان استان و آن یکی چکارهی کجای حاکمیتی دیگر. در عوض «ما» که حقوق و عدالت و مردم و امر سیاسی دغدغهمان بود و مجلس و قانونگذاری را مهمترین راه حل منازعات سیاسی و پیشرفت کشور میدانستیم، حالا هرکدام یک گوشهای هستیم که هیچ ربطی به حقوق نداریم. بهترینمان مریم است که اگرچه در کمیساری حقوق بشر است، اما صبح تا شب آنقدر درگیر پروندههای اتباع مهاجر افغانستانی است که دیگر حوصلهی هیچ بحثی از حقوق و سیاست را ندارد.
از چه حرف میزنم؟ چیزی به اسم «پسزدگی سیستم». سیستمی که بیشترین نگرانها و دلسوزانش را پس میزند و بیشترین شبیههای به خودش را حفظ میکند. مثل همهی «سیستم»های طبیعی و غیرطبیعی دیگر. طبیعت هم «سازگارها» را حفظ میکند و «ناسازگارها» را دفع میکند. ترجیح همهی سیستمها، سازگارها و محافظهکارهاست. آنها که در اعتراض به هرچیز صدای بلندی دارند یا آنها که کجروی را میبینند اما نمیخواهند سازگار شوند و خطر کج رفتن را هشدار میدهند، محبوبیتی ندارند.
«شبیه»های سیستم چه کسانیاند؟ اداییها. آنها که اهل کاری نیستند، اما بلدند ادا دربیاورند. آنها که به کاری که میکنند اعتقادی ندارند، حتی درست هم انجامش نمیدهند، اما بلدند از آن خوب دم بزنند و شعارهایی قشنگتر و بزرگتر بدهند. آنها که با ظاهر سیستم سازگارند و اگر کمی، فقط کمی، بیانصاف باشم، با باطنش هم سازگارند. باطنی که تهی از همهچیز است اما از سر و روی ظاهرش تظاهر میبارد.
حرف من حرف نو و عجیبی نیست. همهی «ما» که آرمانی جمعی داشتهایم و از قضا سیستم را زمانی شبیه آرمانهای خودمان دیدهایم و خواستهایم برای آن کاری بکنیم و دوست داشتهایم بخشی از چرخدندههای سیستم برای تحقق آن آرمانها باشیم، یک روز به خودمان آمده و دیدهایم لای آن چرخدندهها له شدهایم و بهتر است این روح لهیده و آزرده را برداریم و ببریم جایی دیگر، جایی که کاملا مناسبات سرمایهداری حاکم است، پول حرف اول را میزند و آدمها برحسب پرکردن ساعت کاریشان ارزیابی میشوند مشغول شویم و فقط گاهی به آرمانهایی که داشتیم و راهی که آمدیم فکر کنیم. اگر هم حوصله داشتیم، در گعدههای همکارهایمان خود گذشتهمان را مسخره کنیم و از دغدغههایمان جوک بسازیم. این هم یک شکل زندگی است. زندگی در سیستمی دیگر، در جزیرهای دیگر و در ساحتی دیگر که هرگز در آن زندگی آرمانخواهانهمان به آن فکر نمیکردیم. نه فقط فکرنمیکردیم که حتی تقبیحش میکردیم. اما خب، این هم شکلی از زندگی است.
- ۱۸ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۸