توانایی ناتوانی (۲)
بارها فکر کرده بودم به اینکه چرا هیچ وقت نتوانسته ام خواهان حضور آدمها در زندگی ام باشم؟ چرا هیچ وقت نتوانسته ام دست بگذارم روی یک آدم و بگویم «همین. همین آدم اگر نباشد من هم نمیتوانم زنده بمانم». چرا هیچ وقت نتوانسته ام به یکی از تمام آدمهایی که روبرویم نشسته اند و سعی کرده اند مقبولیتشان را از من کسب کنند، بطور جدی فکر کنم و دست به انتخاب، بلکه به ظهور رساندن اختیارم، بزنم؟
چرا هیچوقت خودم را محتاج آدمها نشان نداده ام؟ چرا همیشه نشسته ام و رفتنشان را، انگار که از قبل میدانسته ام، نگاه کرده ام؟ چرا انگار از پیش انتظار رفتنشان را میکشیده ام، روز موعودرسیده و من حق به جانب گفته ام: خب! اینهم رفت. میدانستم!
چرا هیچ گاه التماس حضور کسی را نکرده ام، چرا گوشه لباس کسی را نکشیده ام و نخواسته ام که بماند و من محبت، یا حتی خودم را، فدایش کنم؟ چرا همه چیز انقدر برایم سرد و خنثی بوده؟ چرا رابطه ام با آدمها مانند بازی ای بوده که از قبل همه چیزش را میدانسته ام؟چرا هیچ «و ناگهان عشق»ای، و ناگهان های دیگری در زندگی ام نبوده اند؟ چرا،چطوروکِی این حق را، حق پذیرفتن پیشامدهای ناگهانی را از خودم سلب کرده ام؟ نمیدانم...
- ۹۴/۰۷/۱۰