و چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بیخطر پناه میآورند
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد؟!
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست، سر انگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله، کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش
- ای نعلهای خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی».
- ۹۴/۱۰/۲۴